۱۲ دی ۱۴۰۲، ۶:۳۵

گفت‌وگوی مهر با امیرخلبان بهرام علیمرادی؛

روایت بمباران نیسان عراق و سقوط در بُستان ایران بین نیروهای دشمن

روایت بمباران نیسان عراق و سقوط در بُستان ایران بین نیروهای دشمن

با فاصله ۵ ثانیه که سرگرد بمب‌هایش را زد، من هم پشت سرش رفتم و بمب‌ها را زدم. جینک آوت کردیم و سمت فرار را به طرف ایران گرفتیم. ناگهان دیدم از زیر رادرپدال‌ها، یک‌آتش خوشگل آمد توی کابین.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: امیر آزاده جانباز خلبان بهرام علیمرادی از خلبانان هواپیمای اف‌پنج و جوان‌ترین آزاده از بین خلبانان مفقودالاثر دفاع مقدس است که روز دهم مهر ۱۳۵۹ به اسارت درآمده و ۲۴ شهریور ۱۳۶۹ آزاد شد. او ازجمله خلبانان پایگاه چهارم شکاری دزفول است که بمباران این ‌پایگاه در روز سی‌ویکم شهریور ۵۹ را همراه با شهادت خلبانانی چون فیروز شیخ‌حسنی دیده است.

علیمرادی به‌جز ۱۰ روز اول جنگ، باقی بازه زمانی دفاع مقدس و ۲ سال بعد از آن را در اسارت گذراند. به همین‌دلیل شاید تعداد پروازهای جنگی‌اش مانند خلبان‌هایی که در روزهای ابتدایی جنگ سقوط کردند کم باشد، اما سختی‌های اسارت و زندگی ایثارگرایانه با دیگر اسرای مفقودالاثر جنگ، از زیبایی‌های زندگی این ‌جانباز خلبان هستند.

پیش‌تر در قالب پرونده «معرفی عقابان آسمان ایران»، مقاله‌ای در معرفی این ‌خلبان و کارنامه‌اش منتشر کردیم که در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است:

* «چهار اف‌پنجی که اول مهر ۵۹ برنگشتند / خاطره سقوط در دهمین‌روز مهر»

در ادامه مشروح گفت‌وگو با این آزاده و جانباز خلبان را می‌خوانیم؛

* جناب علیمرادی شما متولد ۱۳۳۴ هستید. سال ۵۳ وارد مرکز آموزش‌های نیروی هوایی و اواخر ۵۴ هم به آمریکا اعزام شدید. برای شروع بحث‌مان از همدوره‌ای‌ها و اساتیدتان در آمریکا بگویید!

افشاری بود… [فکر می‌کند]

* اواخر ۵۴ رفتید. یعنی ۵۵ آن‌جا بودید.

بله دی ۵۴ رفتم.

* شما که در ابتدای جنگ لیدر چهار بوده‌اید، باید با آقای (عباس) رمضانی همدوره باشید دیگر!

بله. اتفاقاً دیروز با ایشان تماس گرفتم و شماره شما را گرفتم. بله ۵۴ تا ۵۶ آمریکا بودیم. بعد از آموزش در دانشکده خلبانی، به آمریکا اعزام شدیم. آن‌جا هم از اول این دوره‌ها را طی می‌کردیم؛ پرواز و چتربازی و همه را. بعد با هواپیمای بونانزا T41 می‌پریدیم. پیش‌تر این‌جا هم پریده بودیم. بعد T37 و بعدش دانشجوها...

* اگر وا نمی‌خوردند...

با T38 پرواز می‌کردند. وقتی پرواز با این‌سه‌هواپیما تمام می‌شد، برمی‌گشتیم ایران برای هواپیمای جنگی؛ بستگی داشت کدام پایگاه و کدام هواپیما.

* یکی از شهدای اف‌پنج روز اول جنگ، مراد جهانشاهلو است. فکر کنم ایشان باید همدوره شما بوده باشد!

بله. با ما در یک کلاس نبود ولی او را می‌شناختم. در آمریکا بعد از (پایگاه) لکلند که دوره‌های زبان را می‌گذراندند رفتیم به … [فکر می‌کند]

* هوندو؟

نه.

* وب! پایگاه هوایی وب.

لکلند و وب در تگزاس بودند. یک‌کلاس‌مان رفت کلمبوس که دیوانی و این‌ها در آن بودند بودند. ما هم رفتیم به وب.

* پس اواخر مهر ۵۶ به ایران برگشتید.

بله.

* و گزینش شدید برای اف‌چهار اما خودتان...

دوست داشتم بروم اف‌فایو. اف چهار می‌دانید که دوکابین دارد. اما من تک‌کابین دوست داشتم. آن ‌موقع ۲۵ سالم بود.

* جالب است که آقای (غلامرضا) یزد هم همین‌طور است. ایشان بزرگ‌تر و قدیمی‌تر از شماست.

بله. خیلی از ما بزرگ‌تر هستند.

* ایشان هم می‌گفت به شکاری تک‌کابین علاقه داشته.

بله همین طور است.

* ولی یک کُری‌خوانی بین اف‌چهاری‌ها و اف‌پنجی‌ها هست.

همیشه هست.

* [خنده]

برادرم خدابیامرز سرپرست خط پرواز بود. برادر خدابیامرز دیگرم هم در رادار دهلران بود.

* رادارمن بود؟

نه در قسمت الکترونیک‌اش کار می‌کرد. من، خودم اف‌فایو را دوست داشتم. این بود که گفتم اگر می‌شود من را از اف‌فور به اف‌فایو منتقل کنند.

* به این ‌ترتیب بعد از بازگشت به ایران و انتخاب اف‌پنج توسط خودتان، برای آموزش به پایگاه دزفول منتقل شدید. آن‌جا یک‌سرگرد آمریکایی که در جنگ ویتنام شرکت کرده بود، معلم شما شد.

مِیجر وینریک.

* ظاهراً بنا بوده تشویق شود که به ایران مامور شده بود.

بله همین‌طور بود.

* پس پرواز اف‌پنج را از او یاد گرفتید؟

بله. اساتید خودمان هم بودند. ولی معلم من میجر وینریک بود.

* آن ‌زمان هم دیگر اف‌پنج‌های A و B از خط پرواز خارج شده بودند و با اف‌پنج‌های جدیدتر آموزش می‌دید!

بله. اف‌پنج‌های E بودند.

* با F آموزش می‌دید؟ نه؟

E و F یکی هستند و فرقی ندارند. تنها تفاوت‌شان این است که E تک‌کابین است و آن‌یکی دوکابین.

* شما در مقطع انقلاب و جنگ لیدرچهار اف‌پنج بودید. ناآرامی‌های مرزی که شروع شد، با پایگاه چهاردهم شکاری مشهد مامور شدید.

بله. آن‌جا پروازهای لب مرز را داشتیم.

* به‌خاطر تحرکات شوروی در افغانستان بود؟

بله. می‌رفتیم پایگاه مشهد برای همین پروازها. اگر اشتباه نکنم آن‌جا با سرگرد (فتحعلی) غلامرضایی و (کاظم) عباس‌نژادی بودیم.

* پروازهای مشهد به تیراندازی یا درگیری هم انجامید؟

نه. خیر.

* پس بیشتر شناسایی و گشت بودند.

بله.

* پروازهای مشهد ادامه داشتند تا اینکه غرب کشور شلوغ شد.

نه. این‌طور نبود که آن‌جا باشیم و ماجراهای غرب شروع شوند. به مشهد مامور می‌شدیم و برمی‌گشتیم پایگاه خودمان. یک‌مدت کوتاه مثل دو هفته‌ای بود که به مشهد رفتیم. ما برمی‌گشتیم و بعد گروه دیگری می‌رفت.

* پایگاه دزفول برای شما پایگاه مادر بود.

بله. می‌رفتیم دو هفته تا یک ماه می‌ماندیم و پرواز می‌کردیم. بعد برمی‌گشتیم. اما به‌طور ثابت در دزفول بودیم.

* ماجراهای کردستان که شروع شد، در دزفول بودید یا به تبریز مامور شدید؟

نه. در دزفول بودیم.

* سال ۵۸ در کردستان پرواز کردید؟

نه. پرواز نداشتیم. از دزفول به کردستان پروازی نمی‌شد.

* بیشتر آن ‌پروازها را فانتوم‌های همدان و اف‌پنج‌های تبریز انجام می‌دادند.

بله همین‌طور بود.

* می‌رسیم به مقطع آغازین جنگ که البته باید به این ‌نکته هم توجه کنیم که شما هم مثل خیلی از خلبان‌های دیگر پیش از شروع رسمی جنگ پرواز داشته‌اید؛ مثل حسین لشکری و محمد زارع‌نعمتی.

خدا بیامرزدشان!

* ۲۲ شهریور ۵۹ یک پرواز داشتید با آقای عباس‌نژادی.

بیشتر از این‌ها بود ولی ۲۲ شهریور سانحه‌ای پیش آمد اما موفق شدم فرود بیایم. رفته بودیم نیروهای دشمن را که وارد مرز ما شده بودند زدیم. آمدم نشستم مکانیسین گفت جناب سروان دم‌ات را با تیر زده‌اند. گفتم عه؟ عجب! لشکری را اگر اشتباه نکنم روز ۲۶ شهریور زدند.

* نوزدهم نبود؟

هر سه نفر در یک‌سلول بودیم. لشکری آن‌جا پیش ما بود. به شوخی می‌گفتیم حسین تو لای پرونده طارق عزیز هستی. عزیز، وزیر خارجه آن ‌زمان عراق بود. چون می‌گفتند شما ایرانی‌ها که ادعا می‌کنید ما شروع‌کننده جنگ هستیم، پس این‌خلبان‌هایتان که پیش از شروع جنگ خورده و اسیر شده‌اند چه هستند؟ نه همین حدود بود. ۲۴ یا ۲۴ ام. زارع نعمتی هم ۲ روز بعدتر بود. الان هم خبری از او نیست. وقتی از اسارت برگشتیم خانم و دخترش آمدند خانه ما که سراغش را بگیرند. فکر می‌کردند پیش ما مفقودالاثرها بوده است که گفتیم نه با ما هم نبوده است.

اما حسین لشکری در اسارت همه‌اش پیش ما بود.

* که اواخر اسارت، منتقل شد و از پیش شما رفت.

بله. وقتی آتش‌بس شد، آمدند جدایش کردند از ما. می‌دانستیم او هست و شهید نشده. ۲۷ خلبان بودیم و تعدادی افسر دیگر که مفقودالاثر محسوب می‌شدیم. از زندان ابوغریب به الرشید منتقل شده بودیم. این ‌زندان جدید، غرفه‌غرفه بود. تیمسار بخشی و خیلی‌های دیگر بودند. این‌طرف دکتر (محمدعلی) کاکرودی بودند. آن‌ها هم مثل ما مفقود بودند. هر سه نفر در یک‌سلول بودیم. لشکری آن‌جا پیش ما بود. به شوخی می‌گفتیم حسین تو لای پرونده طارق عزیز هستی. عزیز، وزیر خارجه آن ‌زمان عراق بود. چون می‌گفتند شما ایرانی‌ها که ادعا می‌کنید ما شروع‌کننده جنگ هستیم، پس این‌خلبان‌هایتان که پیش از شروع جنگ خورده و اسیر شده‌اند چه هستند؟ در صورتی‌که...

* از تحرکات مرزی خودشان نمی‌گفتند.

بله. حسین لشکری پیش ما بود. صبح روزی که آتش‌بس که شد آمدند گفتند وین حسین؟ یالله! گوم! گوم! و او را بردند. ۲ سال بعد از آتش‌بس که ما را آزاد کردند او باز هم در عراق ماند.

* سال ۶۷ آتش‌بس شد. شما هم ۲۴ شهریور ۶۹ آزاد شدید. لشکری سال ۷۷ آزاد شد.

بله. ۱۷ سال اسیر بود. با او شوخی می‌کردیم که به‌عنوان مدرک نگهش داشته‌اند. درصورتی که خودشان حمله را شروع کرده بودند. همان روز دوشنبه ۳۱ شهریور که حمله رسمی را انجام دادند، من باید می‌رفتم هوا. آن ‌روز که بمباران انجام شد، افسر کاروان و از خلبان‌های گردان ۴۲ (پایگاه دزفول) روز قبلش اسمم را روی تابلو نوشته بودند. خدا بیامرز سرگرد غلامرضایی فرمانده گردانمان بود.

در لحظات بمباران، من در کاروان و بین دو باند بودم. احمد کُتاب و پرویز نصری هم رفته بودند لب مرز گشت‌زنی. شیفت گردان دیگر پایگاه از سانرایز (طلوع) بود تا ساعت ۱۳ و شیفت ما هم از ۱۳ بود تا سانست (غروب). ساعت ۱۳ و نیم بود دیدم ئه! هواپیمایی از توی فاینال دارد به سمتم می‌آید. با خودم گفتم ما که دو هواپیما لب مرز داریم. این‌ها کی هستند؟ دو ثانیه بعد دیدم بمب زدند. بین دو باند ۱۴ و ۳۲.

* روی باند را زدند؟

کلاً باند و منطقه را زدند. خوشبختانه هواپیمایی در رمپ نداشتیم. همه در آشیانه بودند. با شروع بمباران، از پله‌های کاروان پریدم پایین. سریع زنگ زدم به پست فرماندهی. اگر اشتباه نکنم افسر پست فرماندهی، خدابیامرز جناب سرگرد (بهمن) فرقانی بود. گفتم جناب‌سرگرد این‌طور شده. گفت باشد. به‌سمت رمپ که رفتم، دیدم درهای گردان‌های پرواز با موج انفجار آسیب دیده‌اند. تا غروب آفتاب دوبار دیگر آمدند بمباران کردند.

دیگر استاد شده بودم. تا می‌دیدم می‌آیند می‌پریدم پایین. شروع کردند به بمب‌ریختن. بمب‌های های‌دِرَگ؛ یعنی بمب‌هایی که با تاخیر پایین می‌آیند تا هواپیما فرار کند و در ترکش آن ‌بمب‌ها قرار نگیرد. من هم جوان بودم. مرتب بمب می‌ریختند و من هم لابه‌لایشان می‌دویدم. بین دو باند یک فضای زیر داشت که راننده‌های جرثقیل و دیگران آن‌جا پناه گرفته بودند. فریاد می‌زدند جناب سروان بیا این‌جا * این‌که از روی کاروان پایین پریدید، برای بمباران اول دشمن بود؟

بار دوم و سوم هم همین‌طور شد. دیگر استاد شده بودم. تا می‌دیدم می‌آیند می‌پریدم پایین. شروع کردند به بمب‌ریختن. بمب‌های های‌دِرَگ؛ یعنی بمب‌هایی که با تاخیر پایین می‌آیند تا هواپیما فرار کند و در ترکش آن ‌بمب‌ها قرار نگیرد. من هم جوان بودم. مرتب بمب می‌ریختند و من هم لابه‌لایشان می‌دویدم. بین دو باند یک فضای زیر داشت که راننده‌های جرثقیل و دیگران آن‌جا پناه گرفته بودند. فریاد می‌زدند جناب سروان بیا این‌جا! این ‌اتفاقات برای بار دوم و سوم هم افتاد. آن ‌دوتا هواپیمایی هم که برای گشت رفته بودند برنگشتند پایگاه.

* یعنی در دزفول ننشستند.

نه. یادم نیست. همدان یا جای دیگری نشستند. بار سوم که آمدند، خدابیامرز (فیروز) شیخ‌حسنی که آن ‌موقع افسر امنیت پرواز بود شهید شد.

ترکش بمب به او و چیپ VRC30 خورد. به من ترکش نخورد. قدم بعدی این بود که برویم دشمن را بزنیم. همه هدف‌ها هم از پیش مشخص بودند.

* این ‌اتفاقات برای ۳۱ شهریور بود که آمدند ۳ بار پایگاه دزفول را بمباران کردند. یک‌برگشت به ۲۲ شهریور بزنیم. شما آن ‌روز فقط یک‌سورتی پرواز داشتید؟

بله. رفتیم نیروهای دشمن را لب مرز زدیم.

* راکت برده بودید تانک بزنید؟

بله. که آمدم و نشستم و نیروهای فنی گفتند جناب سروان دمت را با تریپل ای (AAA) زده‌اند.

* پس موشک نخوردید. با گلوله زده بودند.

بله. جای حساس نخورده بود. ولی خدابیامرز لشکری داخل خاک آن‌ها خورد و سقوط کرد. از زارع نعمتی هم که هنوز خبری نیست و مفقودالاثر است.

* روز ۲۲ شهریور دو فروندی بودید و لیدر کاظم عباس‌نژادی.

بله. فکر کنم همین بود. با هم می‌رفتیم ولی وقتی به هدف می‌رسیدیم، نباید در ترکش هم قرار می‌گرفتیم. به فاصله چند ثانیه پاپ می‌کردیم. اولی که بمب‌هایش را می‌زد، برای دومی باخبر می‌شدند. به همین‌دلیل احتمال خوردنش بیشتر است.

* شما پرواز دو فروندی را می‌گویید. اوایل جنگ دسته‌های چهارتایی یا هشتایی هم می‌رفتند که آخری را حتماً می‌زدند.

آن ‌موقع شرایط فرق می‌کرد. پایگاه ما کنار مرز بود و وقتی که هنوز جنگ رسماً شروع نشده بود، مثلاً در منزل خانمم هم از ماموریت و کارهایم خبر نداشت. حتی حق نداشتیم از در پایگاه بیرون برویم.

* می‌رسیم به روز اول مهر و ماموریت زدن ناصریه را که قرار بود با آقای عباس‌نژادی بروید اما لغو شد. این ‌ماموریت هم جزو ۱۴۰ فروندی بود؟

بله. یک‌سری از پروازها را مثل این لغو کردند.

* علتش چه بود؟ سوخت یا مسائل دیگر؟

نمی‌دانم. کماندپست تصمیم می‌گرفت. پروازها از قبل مشخص بودند. می‌دانستیم فردا دو فروند می‌رود ناصریه، دو فروند می‌رود فلان‌جا. بریف هم کرده بودیم. ولی به دلایلی خاص، ماموریت ما لغو شد؛ و همین‌طور بعضی ماموریت‌های دیگر.

* اول مهر از پایگاه دزفول ۴ اف‌پنج رفتند و برنگشتند. پرویز حاتمیان یکی‌شان بود؛ تورج یوسف و منصور ناظریان هم دومی و سومی بودند که آن ‌روز شهید شدند. چهارمی را به‌خاطر دارید؟

نه. الان که شما گفتید اسامی را یادم آمد. خدا بیامرزدشان! یک دفتر دارم که اسامی در آن هست.

* آن‌طرف خوردند یا خودشان را کشیدند داخل خاک ایران؟

اصولاً آن‌طرف خوردند ولی این‌طرف هم در خاک خودمان سقوط می‌کردند. مثل خود ما که رفتیم استان نیسان را زدیم، در برگشت خوردیم.

روایت بمباران نیسان عراق و سقوط در بُستان ایران بین نیروهای دشمن

* مواردی هم بود که در روزهای اول پدافند خودی می‌زد.

نه منظورم پدافند دشمن است. اما ناظریان را پدافند خودمان زد.

* فکر می‌کنم دوتا از این‌چهارفروند توسط پدافند خودمان خوردند. فکر کنم تورج یوسف و ناظریان بودند که پدافند خودمان آن‌ها را زد. روزهای اول و دوم هم بود و دشمن وارد خاک ما شده بود. شما روز چهارم جنگ یک‌پرواز با مرحوم حسین یزدان‌شناس داشتید که امسال (خرداد ۱۴۰۲) درگذشت. ایشان در آن ‌پرواز سروان بود و شما...

ستوان یک.

* دو فروندی رفتید و شما در بال ایشان بودید.

بله. دو فروندی می‌رفتیم بزنیم.

خانمم رفته بود شهر (دزفول). همه خانواده‌ها از پایگاه تخلیه شده بودند. برادرم هم دزفول بود و در رادار دهلران کار می‌کرد. شوهر خواهرم هم در کارخانه ماکروویو دزفول کار می‌کرد. منزلشان در دزفول بود. این ‌خانه یک‌زیرزمین داشت. همه فامیل رفته بودند آن‌جا. رفتم ۱۲ شب خانمم را آن‌جا دیدم * رفته بودید بستان را بزنید.

الان شما می‌گویید یادم می‌آید. خدا شاهد است.

* [خنده] ماموریت چه بود؟ راکت داشتید یا بمب؟

راکت یا بمب‌داشتنمان به هدف بستگی داشت. یک‌بار انبار مهمات بود، یک‌زمان باید پالایشگاه را می‌زدیم، یک‌زمان هم نیروهای سطحی دشمن را. هرکدام از این ‌اهداف، مهمات موردنظر خود را می‌خواست.

* ماموریت‌تان با آقای یزدان‌شناس زدن نیروهای سطحی دشمن در استان بستان خودمان بود. این ‌ماموریت را می‌شود جزو نبرد با تانک‌ها حساب کرد؟ چهارم مهر است و پایگاه دزفول در مخاطره افتاده است. طبق روایت‌ها دشمن تا فنس‌های پشت پایگاه رسیده بود.

زمان دستور تخلیه، فقط ما در پایگاه بودیم. همان روز اول که جنگ شد پایگاه تخلیه شد.

* از خانواده‌ها...

بله.

* از ماموریت‌های نجات پایگاه دزفول خاطره دارید؟

روزی دو سه پریود پرواز می‌کردیم. دزفول این‌گونه بود.

* در همین‌روز چهارم هنگام برگشت از ماموریت، آقای یزدان‌شناس به شما می‌گوید اگر می‌خواهی برو همدان بنشین!

بله. من هم گفتم اگر دستور می‌فرمایید می‌روم. گفت نه میل خودت است.

* چرا می‌خواستید بروید دزفول؟ چون خانمتان در خانه بود؟

نه. از ۳۱ شهریور که رسماً بمباران شد، دیگر ایشان را ندیدم.

* یعنی رفت شهرتان (ملایر)؟

نه. فردای شروع جنگ بود که به سرگرد غلامرضایی فرمانده گردانمان گفتم بروم خانواده را به یک‌جای امن برسانم. همان‌طور که گفتم اجازه خروج از پایگاه نداشتیم. ایشان هماهنگ کرد و ما با چراغ خاموش رفتیم. خانمم رفته بود شهر (دزفول). همه خانواده‌ها از پایگاه تخلیه شده بودند. برادرم هم دزفول بود و در رادار دهلران کار می‌کرد. شوهر خواهرم هم در کارخانه ماکروویو دزفول کار می‌کرد. منزلشان در دزفول بود. این ‌خانه یک‌زیرزمین داشت. همه فامیل رفته بودند آن‌جا. رفتم ۱۲ شب خانمم را آن‌جا دیدم.

* وقتی جنگ شروع شد شما در ماه عسل بودید. تازه ازدواج کرده بودید.

[می‌خندد] ماه عسل نه! ماه ترشی‌جات! ماه عسل ما ماه ترشیجات بود.

* یک‌ماه از ازدواجتان می‌گذشت دیگر! اوایل شهریور ازدواج کردید و جنگ آخر آن ‌ماه شروع شد.

عقد کرده بودیم. مردادماه وسایل‌مان آوردیم خانه. ماه عسل را هم به ابوغریب رفتم.

* بله دیگر! ۱۰ مهر سقوط کردید.

فقط همان ساعت ۱۲ شب او را دوباره دیدم که فردایش با اتوبوس و شرایط سختی دزفول را ترک کرد.

روایت بمباران نیسان عراق و سقوط در بُستان ایران بین نیروهای دشمن

* شما هم مثل خیلی‌های دیگر درباره روزهای پیش از شروع رسمی جنگ این ‌خاطره را دارید که تحرکات مرزی دشمن را گزارش می‌کردیم اما ترتیب اثر داده نمی‌شد.

بله. شرایط بعد از انقلاب بود. احمد کُتاب، پرویز نثری و من می‌رفتیم گزارش می‌کردیم. همه را گزارش می‌کردیم.

* ولی اتفاقی نمی‌افتاد.

وقتی گزارش می‌کردیم، هنوز داخل خاکمان نیامده بودند ولی مشخص بود چه قصد و هدفی دارند.

* اما نه موضع‌گیری سیاسی می‌شد نه فعالیت نظامی خاصی!

بله. به خاطر همان شرایط بعد از انقلاب بود.

* به بحث پیشین برگردیم. پرواز نجات‌های پایگاه دزفول را می‌گفتید که روزی دو سه پرواز می‌رفتید.

بله هواپیماها را لود می‌کردند و ما می‌رفتیم می‌زدیم و می‌آمدیم می‌نشستیم و باز لود می‌کردیم و می‌رفتیم می‌زدیم.

* از پایگاه دزفول تیک‌آف که می‌کردید روی سر دشمن بودید!

بلند که نمی‌شدیم! کف زمین می‌رفتیم. روی زمین محاسبه‌ها را انجام داده بودیم؛ این‌که کجا پاپ می‌کنی و بمب یا راکت‌ات را می‌زنی. روی زمین محاسبه و در آسمان اقدام می‌کردیم. بعد از زدن بمب‌ها هم دوباره کف زمین در حالت افتربرنر، جینک آوت و فرار می‌کردیم. موقع فرار هم همدیگر را نمی‌دیدیم.

ما اولین فلایت صبح بودیم. ۷۶ راکت برای زدن هدف داشتیم. دو فروندی با سرگرد افشار رفتیم سمت استان نیسان عراق که تقریباً ۹۰ درجه‌ای دزفول ماست. رفتیم هدف را زدیم. صبحانه نخورده بودیم و بنا بود بعد از برگشت بخوریم. با فاصله ۵ ثانیه که سرگرد بمب‌هایش را زد، من هم پشت سرش رفتم و بمب‌ها را زدم. جینک آوت کردیم و سمت فرار را به طرف ایران گرفتیم. ناگهان دیدم از زیر رادرپدال‌ها، یک‌آتش خوشگل آمد توی کابین این‌که گفته می‌شود عراقی‌ها خیلی به پایگاه دزفول نزدیک شدند، مربوط به روزهای بعد از اسارت ماست. روزهای اول از مرز عبور کرده و وارد خاکمان شدند اما هنوز به آن ‌حدود نرسیده بودند.

* برسیم به خاطره اجکت شما در روز دهم مهر. ماموریت‌تان زدن یک‌انبار مهمات در استان نیسان عراق است که با موفقیت هم انجام می‌شود.

بله زدیم و داشتیم برمی‌گشتیم.

* لیدر سرگرد محمد افشار بود.

بله.

* درجه‌تان هم ستوان یک بود. درست است؟

بله. نزدیک سروانی‌ام بود. ما اولین فلایت صبح بودیم. ۷۶ راکت برای زدن هدف داشتیم. دو فروندی با سرگرد افشار رفتیم سمت استان نیسان عراق که تقریباً ۹۰ درجه‌ای دزفول ماست. رفتیم هدف را زدیم. صبحانه نخورده بودیم و بنا بود بعد از برگشت بخوریم. با فاصله ۵ ثانیه که سرگرد بمب‌هایش را زد، من هم پشت سرش رفتم و بمب‌ها را زدم. جینک آوت کردیم و سمت فرار را به طرف ایران گرفتیم. ناگهان دیدم از زیر رادرپدال‌ها، یک‌آتش خوشگل آمد توی کابین. آبی بود. چون بنزین هواپیما JP4 است و قدرت اشتعال بالایی دارد.

* فکر کنم قبلش یک ترکش به سینه شما خورد.

بله. روی هدف من را نزدند. کمی جلوتر آمدیم. داخل تپه‌های دهلران بود که خوردم.

* یعنی داخل خاک خودمان که دست دشمن بود.

بله. دیدم یک‌عالمه نیرو دشمن پایین هستند که من وسط آن‌ها قرار گرفته‌ام.

* آهان! یادم آمد. نکته این بود که شما از موقعیت دقیق دشمن خبر نداشتید و نادانسته وسط آن‌ها درآمدید.

دیگر هیچ ‌مهماتی هم نداشتم. فقط فشنگ داشتم. گفتم جناب سرگرد من می‌روم سراغ تانک‌هایشان. تا این ‌جمله را گفتم و بستم‌شان به استرف (رگبار)، دیدم سینه‌ام خونی و هواپیما غرق در آتش شد. اجکت را کشیدم. به‌فاصله کوتاهی از خروجم، هواپیما منفجر شد.

روایت بمباران نیسان عراق و سقوط در بُستان ایران بین نیروهای دشمن

* پس تا خیسی خون روی سینه را حس کردید و آتش کف کابین را دیدید، اجکت را کشیدید.

شاید دو سه ثانیه طول کشید. خیلی زیاد نبود. اجکت را کشیدم. کتاب هواپیما می‌گوید با این سرعت و میزان G نباید اجکت را بکشی و آدمی که این ‌کار را بکند، دیگر آدم نیست. خلبان‌هایی داشته‌ایم که چترشان باز نشده و کشته شده‌اند. درباره من هم شاید چترم باز شد که ناگهان خوردم زمین. باید PLF کنی. این‌همه تمرین کردیم و هیچ! [خنده] خون خالی بودم که خوردم زمین. همیشه در جیب جی‌سوتمان، کلت و ۵۰ تیر فشنگ داشتیم. شانسی که آوردم این بود که چترم را ریلیز (آزاد) کردم. وگرنه در تپه‌های دهلران باد...

وسط راه ایستادند که صبحانه بخورند یا چه نمی‌دانم! اما مردم اطراف که فهمیدند خلبان اسیر ایرانی در خودرو است، فریاد کشان حمله کردند: طیار ایرانی! حفاظ داشتن آن ‌خودرو به همین‌دلیل بود. نگهبان‌ها هم اسلحه کشیدند و خودرو از بین مردم عصبانی راه افتاد. اگر این نگهبان‌ها نبودند، تکه‌تکه‌ام می‌کردند * شما را می‌برد...

تکه‌تکه‌ام می‌کرد. خون یکسره می‌آمد. نمی‌توانستم از زمین بلند شوم. دیدم وسط کسانی هستم که لحظاتی پیش همه را به رگبار بسته‌ام. می‌خواستند به سمتم بیایند. به‌سرعت یک‌سری از مدارک را سریع زیر خاک مخفی کردم. همه آمدند. دورم را با نفربرهایشان گرفتند. داستانش طولانی است که نمی‌توانستم سرپا بایستم.

* جایی از بدنتان که نشکست؟

نه. ولی سینه‌ام خون خالی بود. به جایی منتقل شدم که با ماشین‌های زندان، من را به جای دیگری ببرند. صبح اول وقت بود. اول به بهداری صحرایی رفتیم و ترکش سینه‌ام را درآوردند. نقل و انتقالم با خودروهایی بود که جلویشان حفاظ دارد. وسط راه ایستادند که صبحانه بخورند یا چه نمی‌دانم! اما مردم اطراف که فهمیدند خلبان اسیر ایرانی در خودرو است، فریاد کشان حمله کردند: طیار ایرانی! حفاظ داشتن آن ‌خودرو به همین‌دلیل بود. نگهبان‌ها هم اسلحه کشیدند و خودرو از بین مردم عصبانی راه افتاد. اگر این نگهبان‌ها نبودند، تکه‌تکه‌ام می‌کردند.

هرکدام از بچه‌های ما که دست مردمشان افتاد، کشته شد.

* شما را به بغداد بردند؟

بله. شب را به ساختمان استخبارات رفتیم. بعد هم به زندان ابوغریب و مدت‌ها آن‌جا بودم. سیاسی‌های خود عراق آن‌جا در ابوغریب زندانی بودند؛ از فرمانده‌لشکر و ژنرال‌هایی مثل کامل حسین گرفته تا دیگران. آن‌جا آخر خط‌شان بود. شب تا صبح آن‌ها را می‌زدند و پشت ساختمان دفن‌شان می‌کردند. زندانی‌های سیاسی عراقی از صبح تا شب همدیگر را نگاه می‌کردند. ما هم همین‌طور. یکی یک‌کاسه پلاستیکی داشتیم که با یک‌ملاقه، داخلش آب زهرمار، آب بامیه یا آب پیاز می‌ریختند.

ابتدای ابوغریب دو نفر در سلول بودیم؛ من و تیمسار انصاری از نیروی زمینی. ایشان اهل خوزستان بود. ساختمان آن‌جا دوطبقه بود و در سلول‌هایش مثل گاوصندوق بود. فضای سلول هم تاریکِ تاریک بود. گوشه‌اش یک‌توالت کوچک داشت و روی در هم یک‌مستطیل ۱۰ در ۲۰ سانتی‌متری بود که از بیرون باز می‌شد و خیلی هم قطور بود. نگهبان آن را باز می‌کرد و کاسه پلاستیکی‌ات جلو می‌بردی تا با یک‌ملاقه درونش بریزد. در این ‌سلول شپش از سر و کولمان بالا می‌رفت.

* وقتی هم شلوغ کردید برای حدود یک‌سال شما را به ساختمان کناری بردند.

بله. همان‌جا بود. پله می‌خورد و بالا می‌رفت و به راهرویی می‌رسید که انتهایش یک‌توالت بود. در تمام این ‌مسیر نگهبان‌ها می‌ایستادند و با کابل بچه‌ها را می‌زدند. در آن ‌ساختمان دیگر که بودیم، اگر می‌خواستی توالت بروی، بیچاره بودی.

* در برگشت از توالت هم می‌زدند؟

می‌زدند. خدا بیامرزد حسین مصری را! خلبان هوانیروز بود. چندسال پیش به رحمت خدا رفت. چهارتا از این ‌بچه‌ها با ما بودند. مصری کمی ماست‌خور می‌داد. ما دمپایی پایمان بود. حسین از پایین تا بالا کتک می‌خورد. وسط راه دمپایی‌اش می‌افتاد. می‌گفتند یالله حسین! گوم امشی! می‌گفت نه! نمی‌خواهم! به عربی می‌گفتند لا! یالله یالله! دوباره مجبور می‌شد برگردد و به‌خاطر یک‌لنگه دمپایی بیشتر کتک می‌خورد.

با ورود به سلول تاریک گفتم که هستید؟ صدا گفت من یدالله عبدوس هستم. آن‌جا قاشق آب را می‌گذاشتم دهانش و در کارهایش کمک می‌کردم. یک‌ماه هم رفتم پیش خلبان دیگری به اسم احمد وزیری. اهل ورامین و خیلی بچه بامزه‌ای بود. ۲۴ ساعته شپش هم از سروکولمان بالا می‌رفت. به‌شوخی می‌گفتم احمد چرا دهن یک‌متری‌ات را مثل تمساح باز می‌کنی؟ بگذار من قاشق را بیاورم جلو! در ابوغریب دوبار به سلول‌هایی منتقل شدم که در هرکدام خلبانی اسیر داشتیم که جفت دست‌هایش شکسته بود. این ‌اتفاق شکسته‌شدن دست، مخصوصاً برای کابین عقب‌ها می‌افتاد. دست‌های من سالم بود. من را بردند پیش آن‌ها که کمک‌شان کنم. با ورود به سلول تاریک گفتم که هستید؟ صدا گفت من یدالله عبدوس هستم. آن‌جا قاشق آب را می‌گذاشتم دهانش و در کارهایش کمک می‌کردم. یک‌ماه هم رفتم پیش خلبان دیگری به اسم احمد وزیری. اهل ورامین و خیلی بچه بامزه‌ای بود. ۲۴ ساعته شپش هم از سروکولمان بالا می‌رفت. به‌شوخی می‌گفتم احمد چرا دهن یک‌متری‌ات را مثل تمساح باز می‌کنی؟ بگذار من قاشق را بیاورم جلو! وقتی برگشتیم همین‌ماجرا را برای پسرهایش که هرکدام دومتر قد دارند تعریف می‌کرد و می‌خندیدند. می‌گفت اگر بهرام نبود من می‌مُردم.

* این ‌خاطرات برای زمانی است که ۲ نفره در انفرادی بودید. بعد دوسه نفر دیگر را آوردند و...

بله. اضافه کردند. در جایی که دو نفر جا نمی‌شدند، شدیم پنج‌نفر. فکرش را بکنید یکی هم می‌خواست از توالت استفاده کند، چه می‌شد. خیلی سخت بود. هوا نبود. یکی از بچه‌ها می‌رفت نوک بینی‌اش را لب پنجره و محفظه هوا می‌گذاشت تا نفس بکشد.

در ابوغریب ۸۰ نفر بودیم؛ ما و یک‌سری افسرهای دیگر از هوانیروز، نیروی زمینی، نیروی دریایی، ژاندارمری و برخی چهره‌های دیگر مثل علی والی و دکتر کاکرودی. حساب کنید ۴ ردیف که ۸۰ نفر آدم باید در آن‌ها کنار هم بخوابند.

* سال ۶۲ شما را به زندان الرشید بردند.

۶۲ یا ۶۳ بود.

* شما جزو آن ۲۵ خلبان مفقود بودید که در سال ۶۹ برگشتند.

بله. آخرین‌ها بودیم.

* البته به‌جز شهید لشکری. در جمع شما حسینعلی ذوالفقاری، محمدعلی اعظمی، اکبر صیاد بورانی، غلامرضا یزد....

بله، هوشنگ شیروین، اسدالله اکبری خدابیامرز … یک‌خلبان بالگرد نیروی دریایی بود، رضا مرادی از مشهد، ناخدا شفیعی خلبان هلی‌کوپتر، حسین مصری احمدی از هوانیروز، ابراهیم باباجانی از هوانیروز و مجید فنودی که فکر می‌کنم به رحمت خدا رفته.

* ۱۹ خلبان شکاری بودید و بقیه برای هوانیروز و نیروهای دیگر.

ابوغریب که ۸۰ نفر بودیم همه با هم بودیم. بعد خلبان‌ها را جدا کردند.

* سال‌های آخر را هم که در الرشید بودید.

بله. زندان بزرگی بود. حیاط داشت. سلول‌سلول بود. آن‌جا در هر سلول ۳ نفر بودیم. مفقودهای دیگر از ارگان‌های دیگر هم آن‌جا بودند. ولی در بخش دیگر تیمسار انصاری، تیمسار بخشی، علی والی، دکتر کاکرودی و دیگران جدا از ما قرار داشتند.

* آقای محمودی را هم فراموش کردیم بگوییم.

بله تیمسار محمودی ارشد ما بود. عراقی‌ها می‌گفتند وین محمود؟ می‌آمد و همه کارها را او می‌کرد.

* کار مهمی که شما در الرشید برای دوام‌آوردن انجام دادید، نوشتن آن دیکشنری بود.

بله اتفاقاً می‌خواستم برایتان بیاورم. هم انگلیسی به عربی هم عربی به انگلیسی.

* سرتان را گرم می‌کرد تا دوام بیاورید دیگر!

بله ما چیزی نداشتیم. یک‌بار که رییسشان آمد، تیمسار محمودی گفت شما مسلمانید! برای ما قرآن بیاورید! یکی دوتا قرآن آوردند. یک‌بار دیگر که آمدند گفتیم خب دیکشنری هم به ما بدهید! یک انگلیسی به عربی آوردند، یک عربی به انگلیسی. در سلول‌ها را ساعت ۷ صبح باز می‌کردند تا ساعت ۶ و ۷ بعد از ظهر. بعد دیگر در را تا صبح می‌بستند. اگر دستشویی داشتی نمی‌شد کاری‌اش کرد و باید تحمل می‌کردی.

یک‌بار هم که ظاهراً صدام‌حسین خیلی خوشحال بود که برایمان انار آوردند. صیاد بورانی پوست انار را در آب انداخت و با آهن و چه و چه مرکب درست کرد. با سرنگ هم برایم خودنویس درست کرد. با کاغذ قوطی‌های تاید، کاغذ نوشتنم فراهم شد. چندوقت یک‌بار برای نظافت به ما نصفه تیغ می‌دادند که اکبر از آن‌ها برای برش کاغذها استفاده کرد. نخ‌های پتوها را هم درآورد و برای دوخت و دوز و صحافی استفاده کرد. از صبح تا شب در تاریکی سلول، می‌نشستم پای کار دیکشنری

وقتی دیکشنری‌ها را به ما دادند، برایم سرگرمی شد. گفتم از رویش بنویسم و نسخه‌برداری کنم تا به سلول‌های دیگر هم بدهیم. وسیله‌ای برای نوشتن نداشتیم؛ نه روان‌نویس نه خودنویس نه کاغذ نه قلم. خدا رحمت کند اکبر صیاد بورانی را. بچه انزلی بود. واقعاً یک هنرمند بود؛ همه‌جوره.

* ایشان برای خودش اوستا بوده! معماری، بنایی، دوخت و دوز...

به شوخی می‌گفتیم تو دیوانه بودی آمدی خلبانی آخر و عاقبتت این شد؟ کفاش، نقاش، بنا! همه‌چیز بود. سرتان را درد نیاورم. کاغذهای روی قوطی‌های تاید را برداشتم. قوطی‌ها را در آب انداختم و کاغذهایش ور آمد. اگر عراقی‌ها هرکدام را می‌دیدند، بیچاره‌مان می‌کردند. آن ‌زمان نمی‌توانستم راه بروم. وقتی می‌ایستادم سرم گیج می‌رفت. مشکل مغزی پیدا کرده بودم. یک‌دفعه برای درمان به بیمارستان منتقلم کردند که آمپولی به من تزریق شد. بعد از بازگشت به میهن هم فرایند درمان را طی کردم. خلاصه بعد از آمپول، توانستم سرنگ خالی پیدا کنم. یک‌بار هم که ظاهراً صدام‌حسین خیلی خوشحال بود که برایمان انار آوردند. صیاد بورانی پوست انار را در آب انداخت و با آهن و چه و چه مرکب درست کرد. با سرنگ هم برایم خودنویس درست کرد. با کاغذ قوطی‌های تاید، کاغذ نوشتنم فراهم شد. چندوقت یک‌بار برای نظافت به ما نصفه تیغ می‌دادند که اکبر از آن‌ها برای برش کاغذها استفاده کرد. نخ‌های پتوها را هم درآورد و برای دوخت و دوز و صحافی استفاده کرد. از صبح تا شب در تاریکی سلول، می‌نشستم پای کار دیکشنری. کاغذ را روی پایم می‌گذاشتم و می‌نوشتم. اکبر صیاد بورانی هم هر دو جلد دیکشنری‌ام را صحافی‌اش کرد.

چندباری از من خواسته‌اند این ‌دیکشنری را به موزه بدهم. ولی دلم نمی‌آید. البته درستش این است که آن را به موزه تحویل بدهم. چون رنگ و رویش می‌رود. دوست داشتم حتی اگر خودم برنمی‌گردم، دیکشنری را به ایران برسانم. لب مرز وقتی بنا بود به ایران برگردیم، تفتیش شدیم. یک ساک پارچه با لبه پتو درست کرده بودیم که درون آن مخفی‌اش کرده بودم. نگهبان دیکشنری را برداشت و به گوشه‌ای پرت کرد. من هم در فرصت مناسب برش داشتم و دوباره مخفی‌اش کردم.

* نوشتن دیکشنری روزی ۸ ساعت وقت شما را می‌گرفت.

بله. یک‌بار وقتی برای هواخوری ما را به ساختمان کناری بردند اکبر توانست سیم پیدا کند. واقعاً هنرمند و حرفه‌ای بود. با یک‌میخ هم که گیر آورده بود سوزن درست کرد و با نخ‌های پتو توانست دیکشنری را صحافی کند.

* این، مربوط به ۲ سال پایانی اسارت شما بود که مشغول بودید و سرتان گرم بود.

بله. اواخرش بود.

* دو ماه آخر هم مساله بیماری برایتان پیش آمد.

بله. به بیمارستان منتقل شدم.

* علتش چه بود؟ کم خونی داشتید؟

آمپول ژکتوفر به من تزریق کردند. اینجا هم که آمدم، دکتر رفتم و همان آمپول را برایم نوشتند. دکتر گفت مثل بتون می‌شوی! الان هم کلی قرص می‌خورم. همه را هم (به قیمت) آزاد می‌گیریم. [می‌خندد] می‌رویم دارو را بگیریم، طرف می‌گوید این جزو بیمه نیست. یکی نیست بگوید به خدا این‌ها را برای شکلات نمی‌خورم.

* این ‌مشکلات جسمی که در دو ماه پایانی اسارت‌تان نمود پیدا کرد، به خاطر عوارض اجکت بود یا شرایط بد زندان؟

در زندان تغذیه خاصی نداشتیم. نگهبان دریچه را باز می‌کرد و برایمان مثل سگ غذا می‌انداخت. یک‌نان خشک به اسم خُبز و یک‌ملاقه آب. این، سر و تهش بود.

* سوءتغذیه باعث مریضی شما شد.

احتمالاً همین بوده است. تعادل نداشتم. نمی‌توانستم درست راه بروم. مستقیم بروم. کِرَپ می‌رفتم.

* بعد از آزادی از اسارت، پرواز تجاری و مسافربری رفتید؟

نه خیر.

* یعنی به پرواز حتی از نوع غیرنظامی‌اش هم نپرداختید.

بله. یک‌سری از دوستانم رفتند پرواز غیرنظامی ولی من دوست داشتم نظامی پرواز کنم.

* نمی‌توانستید که!

اگر مشکلی نبود، می‌شد. منظورم مشکل اطلاعاتی و حفاظتی و غیره است. ولی متاسفانه ما را سر دواندند. چندماه گفتند بیایید پایگاه مهرآباد و ما را معطل کردند. چرا دوست نداشتند؟ از فرماندهی کل تا پایین‌تر. برای این‌که دوست نداشتند از روی صندلی‌شان بلند شوند. من جوان‌ترین اسیران خلبان بودم. تیمسار محمودی، دهخوارقانی، تیمسار شیروین و دیگران همه سن‌هایشان از من بیشتر بود. مسؤولان وقت باید بلند می‌شدند تا این ‌آقایان بنشینند. ولی انگار دوست نداشتند ما بیاییم. گفتند بروید تا ۳۰ سال مثل کسی که شاغل است، شما را حمایت می‌کنیم. همه را این‌طور بازنشسته کردند. الان هم پشمک! بفرمایید! این کارت من است. تازه به یک‌سری از بچه‌ها حقوق ندادند.

الان قاچاقی روی پا هستیم. سال ۶۳ یا ۶۴ در زندان الرشید بود که چهار خلبان را پیش ما آوردند. احمد فلاحی، حسن نجفی خدابیامرز، عباس علمی و یک‌نفر دیگر. عباس چشمان درشتی داشت. وقتی وارد شد و در تاریکی من را دید، فکر کرد روحم را دیده. گفت علیمرادی تو زنده‌ای؟ می‌گفتند مُرده‌ای * [از روی کارت] درجه شما سرلشکری است.

حقوق کدام سرلشکر ۲۰ میلیون تومان است؟ یعنی دومین روز ماه که برسد، حقوقت تمام است. سه چهار میلیون‌تومان هم مخارج دیگر است که می‌دهند. اما خدا شاهد است حقوق من ۲۰ میلیون تومان است. این کارتی را هم که من دارم به برخی دیگر نداده‌اند.

گفتم اگر مشکلی ندارم که نداشتم، دوست دارم با هواپیمای خودم پرواز کنم. اما نشد.

* یعنی معاینات فیزیکی و جسمی و...

اصلاً به آن‌جا نرسید. این‌که بگویند چشمت این ‌مشکل را دارد و این‌ها نه! چون مهم‌ترین چیز در خلبان چشم و دید انسان است. ما را سر دواندند که اسامی‌شان را نمی‌گویم. بارها گفتم استاد اف‌فایو من یک آمریکایی بود که فقط یک‌هفته در ویتنام جنگیده بود. به‌خاطر همان‌یک‌هفته آن‌همه به او امتیاز می‌دادند.

* خب جناب علیمرادی، خسته‌تان کردم. اگر خاطره‌ای جا افتاده از شما بشنویم!

الان قاچاقی روی پا هستیم. سال ۶۳ یا ۶۴ در زندان الرشید بود که چهار خلبان را پیش ما آوردند. احمد فلاحی، حسن نجفی خدابیامرز، عباس علمی و یک‌نفر دیگر. عباس چشمان درشتی داشت. وقتی وارد شد و در تاریکی من را دید، فکر کرد روحم را دیده. گفت علیمرادی تو زنده‌ای؟ می‌گفتند مُرده‌ای! از حسن نجفی هم یاد کنم که از خلبانان (پایگاه) اصفهان بود. او در آن ‌هواپیمایی بود که...

* … همان‌اف‌چهاردهی که احمد مرادی آن را به عراق برد و پناهنده شد.

بله. نجفی هم اسیر شد و بعداً به کشور بازگشت. مرادی هم برای خودش داستانی دارد.

کد خبر 5980030

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha

    نظرات

    • IR ۰۷:۵۱ - ۱۴۰۲/۱۰/۱۲
      3 0
      آیا مسلمان این از خود گذشتگی شما اسطوره ها را می بینند
    • ابراهیم گودینی IR ۱۹:۵۰ - ۱۴۰۲/۱۰/۱۲
      0 0
      باید خاک پای شماها را توی چشم همه بپاشند خیلی خیلی مرد بودی و هستی
    • IR ۲۲:۰۶ - ۱۴۰۲/۱۰/۱۲
      0 0
      زنده باد نیروی هوایی زنده باد تیمسار علیمرادی که مظلوم واقع شدن
    • هادی ۱۷:۰۷ - ۱۴۰۳/۰۶/۱۶
      0 0
      استان میسانه نه نیسان جناب وفایی!!!!!!!! همون بصره فعلیه قبلا میگفتن میسان