به گزارش خبرگزاری مهر؛ وِجتِبِل داستان یک خانواده ایرانی است که با اتفاقات گوناگون دست و پنجه نرم میکنند و وقایع مختلف و جالبی را پشت سر میگذارند؛ وقایعی که از جنس آگاهی، شادی، غم و گاهی هم هیجان است. قسمت قبل آن را اینجا بخوانید. یازدهمین قسمت آن را در زیر بخوانید:
- بچهها! آزادید حرفای خصوصی تموم شد.... نظرت خیلی دقیق و درسته ولی یه نکته همیشه تو ذهن من بوده اونم اینه که آدمی که ظاهرالصلاحه و همه به اسم حزباللهی میشناسنش با رفتاراش باعث بدبینی مردم به دین نشه. نمونهش همین حسن آقا و ممد آقا که درست روبروی خونمون تو پارکینگ هیئت دارن.
- چقدر هم بهت حساسن.
- آره بابا ول کن نیستن. حساس شدن که چرا نمیای هیئت ما.
- خب برو مگه چی میشه بری؟ زنش هم چند روز پیش میگفت آقا ایرج کجا میره هیئت، چرا اینجا نمیاد؟
- آخه مگه عقلم کمه برم هیئتشون؟!
حمیدرضا و محسن به همان هیئت روبروی خانهشان میرفتند و ایرج هم مانع نمیشد. بیتوجهی ایرج به هیئت روبروی خانهشان به عنوان شخصی که در کوچه مقبولیت دارد متولیان هیئت را حساس کرده بود. در اصل آنها میخواستند با آوردن ایرج به هیئت مانع زیر سوال رفتن شخصیت خود و هیئتشان شوند. اما از سوی دیگر ایرج نیز در این مسائل زیرکی خاصی داشت و میدانست که نباید پا به این هیئت بگذارد تا مبادا در ذهن اهل کوچه تأیید شوند.
ایرج ابتدا میگفت چه خوبه که لااقل حسن آقا بعضی وقتا میاد مسجد اما بعد به این نتیجه رسید که ای کاش به مسجد نمیآمد چرا که برخی افراد با همان افکار منحط و روح بیمار به مسجد میآیند و به جای اینکه محیط مسجد رشدشان بدهد باعث مکدر شدن حال مسجدیها هم میشوند. یک شب بعد از نماز عشا که با هم از مسجد بیرون آمدند حسن آقا به ایرج گفت: «یکی از همسایهها نذر داشت، گفتم تو نمیتونی، پولت رو بده به من خودم انجام میدم. این کارتشه بیزحمت ۲ میلیون از کارتش بزن به این حساب.» بعد از اینکه ایرج کارت به کارت کرد فرصت را مناسب دید و گفت: «راستی حسن آقا این زنه که امروز عصر تو هیئت داشت برای خانمها مداحی میکرد صداش قشنگ و راحت شنیده میشد. شرعا این کار ایراد داره.»
ایرج از روی صفای درونش فکر میکرد انتقادش با استقبال روبرو میشود اما برخورد دور از انتظار حسن آقا و اینکه وانمود میکرد صدا اصلاً بیرون نمیآید نشان داد به او برخورده است. بعد از این واکنش، ایرج تازه متوجه شد شماره کارت و نذری برای فریب بوده است؛ در واقع او میخواست با این کار به طور غیرمستقیم از ایرج هم برای هیئت پول بگیرد.
روحیه ایرج به قدری حساس بود که به راحتی از فکر شخصیتهای فرصتطلب بیرون نمیآمد مگر اینکه موضوع مهمی دیگری پیش میآمد. یکی از نمازگزاران مسجد با کامران، پسر یکی از همسایههای مسجد، به خاطر سگگردانی بگومگو میکردند. برخورد کامران به قدری تند بود که خون ایرج به جوش آمد. قضیه با پادرمیانی یکی از کسبه حل شد اما برای ایرج نه. بدون اینکه از خود ردی به جا بگذارد رفت خانه و از فاطمه خواست که با ۱۱۰ تماس بگیرد. فاطمه هم سریع گوشی را برداشت و چون خیلی از سگ میترسید با عصبانیت به ۱۱۰ گفت: «آقا این چه وضعیه! سگ به چه بزرگی تو پیاده رو، آدم جرأت نمیکنه بره مسجد، چرا رسیدگی نمیکنید؟ به باباش بگید جلوی بچهشو بگیره. باباش نصاب ماهوارهس».
بیست دقیقه بعد از این تماس، دیگر از سگگردانی خبری نبود اما کسی نمیدانست قضیه از کجا آب خورده است. ایرج معتقد بود درست است که احتمال حمله سگ به عابران خیلی پایین است اما همین که مردم احساس میکنند امکان دارد سگ به آنها حملهور شود باعث ناامنی میشود. ایرج این را هم به تجربه دریافته بود که پرخاش و خشونت سگبازها بیشتر از خود سگ است چرا که هر وقت به آنها حتی با لحن ملایم تذکر میدهی که پیادهرو جای حیوانات وحشی نیست نزدیک است به انسان حمله کنند. بنابراین عاقلانهترین کار تماس با ۱۱۰ است.
دوشنبه شب قرار بود فاطمه برای شام فلافل درست کند. به همسرش گفته بود خواستی به خانه بیایی مقداری خیارشور هم بگیر. مثل همیشه آنقدر به مغازهها و مردم دقت کرد که اصلاً در خاطرش نبود باید خرید کند. از مشاهده رفتار مردم اصلاً خسته نمیشد و با دقت تجزیه و تحلیلشان میکرد. از شانس خوبش قهرمان را دید که از روبرو میآمد. خیارشورهای قهرمان به قدری خوش طعم بود که همیشه از او خرید میکردند. البته کاسب مطمئنی هم بود. تا قهرمان را نزدیک قنادی دید گفت: «سلام آقا قهرمان! چه خوب شد دیدمت وگرنه اصلاً یادم نبود که باید خیارشور بخرم. میرفتم خونه باید دوباره برمیگشتم مغازهت». قهرمان هم با خنده پاسخ داد: «خوبه دیگه از این به بعد هر وقت منو میبینی یاد خیارشور میافتی.»
فاطمه با لذتی که از چهرهاش مشخص نبود امام ایرج خوب درک میکرد برای همسر و بچهها لقمه درست میکرد و انگار نه انگار خودش از همه گرسنهتر است و البته خستهتر. حمیدرضا همین که لقمه فلافش را از مادرش گرفت و مراقب بود سالادهایش از بس پر و پیمان بود نریزد گفت: «بابا! حسن آقا منو دید و گفت بابات که از هیئت ما خوشش نمیاد باز خوبه تو میای هیئتمون. میخواستم بهش بگم بابام از اینکه تو هیئتتون به نماز اهمیت نمیدید ناراحته، گفتم شاید یه چیزی بهم بگه. البته الان پشیمونم که جوابشو ندادم. به قول شما بعضی حرفا رو باید بزنی تا طرف فکر دیگهای نکنه. درست نمیگم بابا؟»
- موافقم. بعضی آدما مستعد کجفهمیان. نه اینکه خدا این طور آفریده باشهها، نفسپرستی به این سمت میکششون. وقتی این قدر دین ما به نماز اون هم نماز سر وقت اهمیت داده، بعد تو که مسئول هیئتی و مردم بهت اطمینان میکنن نذری شونو میدن بهت، میدونی و بارها شنیدی که امام حسین روز عاشورا نماز رو سر وقت خوند، چرا ساعت ۲ بعد از ظهر چند تا طبل بزرگ به اندازه وانت راه میندازی تو خیابون و انگار نه انگار که ۲ ساعت قبلش صدا زدن که بشتاب به سوی نماز! خب آدم باهوش یه لحظه فکر کن! امام حسین میدونست اگه نماز رو بیرون چادر بخونن حتماً دشمن تیربارون میکنه ولی اهمیتش به قدری هست که امر میکنه به جماعت و علنی خونده بشه.
- واقعاً امام حسین مید ونست که چند نفر کشته میشن؟
- بله. حالا شما بگید! حق ندارم به هیئتشون بیتوجهی کنم؟ به شما هم چیزی نگفتم که خودتون انتخاب کنید، به اصرار من نباشه. قضیه عاشورا و هیئت امام حسین تفکر میخواد. خواستم خودتون بهش برسید.
- من هم تا حالا به خاطر قورمه سبزی و قیمههاش میرفتم. هیئتشون پولداره. اما دیگه نمیرم.
این داستان ادامه دارد…
نویسنده: محمد نوروزی
نظر شما