خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ: واسلاو هاول رئیس جمهور فقید جمهوری چک، علاوه بر مبارزات سیاسی و تحمل زندان، فعالیت در عرصه تئاتر و نمایشنامه نویسی را در کارنامه دارد. این چهره سیاسی، عقاید و اندیشه های خود را در نمایشنامه هایش که تبلور اتفاقات و حوادث سال های بهار پراگ و پس از آن بودند، به روشنی آورده است.
چند سال پیش انتشارات جهان کتاب اقدام به انتشار ترجمه یکی از نمایشنامه های موخر هاول با نام «در کار رفتن» کرد. این نمایشنامه نسبتا طولانی و 5 پرده ای با الهام از نمایشنامه «باغ آلبالو» نوشته آنتوان چخوف نوشته شده بود و هاول با حضور در قالب یکی از شخصیت های این نمایشنامه، بی وفایی سیاست و تغییر قدرت را به خوبی نشان داده بود. او در این نمایشنامه علاوه بر انتقاد به دور و اطراف، خود را نیز بی نصیب نگذاشته بود. این نمایشنامه توسط رضا میرچی به فارسی بازگردانی شد.
ابتدای سال گذشته بود که میرچی دو ترجمه دیگر از هاول را به همت ناشر مذکور به چاپ رساند. کتاب های «هتل کوهستانی» و «اعتراض و چهار نمایشنامه دیگر» عنوان این دو کتاب نمایشنامه بودند. هتل کوهستانی نمایشنامه ای به همین نام را در بر می گرفت و کتاب دیگر، شامل 5 نمایشنامه کوتاه و تک پرده ای از هاول می شد که عبارت بودند از: «فرشته نگهبان»، «شرفیابی»، «اشتباه»، «موتومورفوز» و «اعتراض».
میرچی که ترجمه آثار هاول و دیگر نویسندگان جمهوری چک را در دستور کار دارد، به تازگی ترجمه نمایشنامه دیگری از هاول را به پایان رسانده است. این نمایشنامه که «نَفَسِ دوم» نام دارد، قدمی دیگر در مسیر پژوهش آثار این متفکر و سیاستمدار اروپایی است که در دوران حیاتش منشا اثر بوده است. میرچی بعد از ترجمه این نمایشنامه آن را به انتشارات جهان کتاب خواهد سپرد تا طی روند انتشار کتاب های این ناشر، این نمایشنامه نیز به انتشار برسد. اما این مترجم، علاوه بر ترجمه اثر، مقاله ای پژوهشی نیز درباره هاول و آثارش و از جمله همین نمایشنامه نوشته که قرار است ابتدای کتاب مذکور به چاپ برسد. این مقاله که حجم زیادی از آن، ترجمه نامه های مختلف هاول را در بر می گیرد، درباره یکی از آثار مهم او به نام «وسوسه» Pokoušení (که هاول آن را نمایشنامه در 10 تصویر می خواند) نیز هست.
این مترجم در دیدار و گفتگو با خبرنگار مهر، مقاله مذکور را در اختیار مهر قرار داد که متن مشروح آن، پیش از انتشار در کتاب «نفس دوم» در مهر منتشر می شود:
«نفس دوم» _ نقطه عطف یا فرمی تازه در ساختار نوشتاری واسلاو هاول به بیان خودش
هاول پس از آزادی اش در بهار 1983، سه نمایشنامه نوشت که چند سال بعد جایگاه مهمی در ابعاد دراماتیک کار او پیدا کردند (لارگو دسیلاتو Largo Desolato، وسوسه Pokoušení، بازسازی Asanace). هنگامی که او زندان را در بهار سال 1983 ترک می کرد، مهم ترین مشغله ذهنی اش چگونگی ابداع در دورانی بود که شرایط تاریخی در آن به سرعت تغییر می کرد. مسئله دیگر رابطه بین دو بعد از شخصیت هاول بود. نخست به مثابه نمایش نامه نویسی که در جهان فرا واقعی قرار دارد و سپس به عنوان شهروندی فعال در دنیای واقعی، که زندگی خود را مصروف کنش سیاسی کرده است.
او در نامه ای تقریبا شخصی به گونه ای درمانده به دوستش پاول لاندوسکی، توضیحاتی در مورد اثرش با نام وسوسه، (پیش از اینکه نمایش در بورگ تئاتر وین اجرا شود) می دهد. در اینجا برای اولین بار الهام از فاوست Faust در وسوسه مطرح شده است.
بورگ تئاتر در وین که نمایشنامه های واسلاو هاول در آن اجرا می شد
پیش از آن در جواب دوست دیگرش یرکا، که به او تبریک گفته بود، می نویسد: «چندی پیش چیز جالبی به من گفتی: این که برخی افراد پس از خواندن این نمایش نامه چندان هیجان زده نشدند، اما بعد از دیدن آن به طور کامل نظر خود را تغییر دادند. من هم با این موضوع برخورد کرده ام. آن را درک می کنم: بیشتر مردم نمی توانند نمایش نامه را بخوانند - چرا باید بتوانند؟ - بازی در واقع برای صحنه نوشته شده نه برای خواندن، در عمل به گونه ای نوشته شده تا اینکه بعدا تئاتر به آن معنی و حس بدهد. اگر برای خواندن در نظر گرفته شده بود، به گونه ای متفاوت نوشته می شد. فعلا «وسوسه» تازه ترین نمایش نامه من است که در پاییز سال 1985 نوشتم اش.»
هاول در باره تمرین نمایش نامه وسوسه در بورگ تئاتر به دوستش پاول لندوسکی توضیح می دهد:
« پاول عزیز
نامه ام به طور عمده در پاسخ به تلفن هشدار دهنده تو در مورد اجرای وسوسه در وین است. سعی خواهم کرد در ابتدا طوری بنویسم تا کاملا خصوصی، و فقط برای تو باشد، پس از آن به آرامی به مسائل عمومی تر که مربوط به نمایش نامه می شود می رسم، درباره بخش هایی که می توانی تا اندازه قابل قبولی ترجمه یا تفسیر اش کنی و یا کسی ترجمه اش کند برای خانم صحنه آرا، یا بهتر بگویم خانم کارگردان برنامه.
در ابتدا باید بگویم که تماس های تلفنی تو در من احساس اضطراب و نا امیدی بسیاری به وجود آورده - به خصوص اینکه پس از آن، اصلا نمی دانستم در واقع چه باید بکنم. نتیجه اش این شد که:
1 - صحنه آراها تصوری گیج و مخشوش از نمایش دارند، و احتمال یک لجنکاری وجود دارد. البته این چیزی است که کم و بیش به آن عادت کرده ام.
2 - نه تنها اینکه در نقش منشی قرارگرفته ای، که البته به نظر تو برایت افت دارد، ولی عمدتا در نقش گونه ای سرپرست نمایشنامه هستی. این نقشی است که تو بیش از حد حوصله اش را نداری، درحالی که تلاش برای انجام اش داری (مسلما به بهترین وجه) ولی علاقه چندانی به آن نداری، زیرا چیزی برایت ندارد، و همچنین به خاطر آنکه هر توضیحی در محیط تئاتری وین امری بسیار دشوار است.
3 - تو با این نمایش ارتباط به اندازه کافی گرمی نداری، به نظرت می رسد که خام است، تو چندان علاقه مند آن نیستی و فکر می کنی که بایستی از یک دراماتورژی (در واقع تو) بگذرد، تو ترجیح میدهی بعضی از صحنه ها را بیرون بریزی، و بعضی ها را با هم یکی کنی و اینکه دراش این یا آن کمبود وجود دارد، وغیره، وغیره. بواسطه رابطه سرد تو نسبت به این نمایشنامه، برایت نقش توضیح دهنده و ناظر بر انجام دقیق فاض بندی، کاری سخت خواهد بود.
این سه برداشت من، حاصل تماس های تلفنی توست. در این وضعیت چه باید بکنم؟ التماس، تا بر خودت فائق شوی و نظارت بر نمایش را ادامه دهی؟ از نمایش نامه خودم در برابر مخالفت های تو دفاع کنم؟ از تئاترها خواهش کنم تا این نمایش را اجرا نکنند و یا به گونه ای متفاوت اجرا کنند؟ واقعا گیج شده ام، و به شدت احساس درماندگی می کنم. این حق را ندارم که از تو بخواهم کاری را بکنی که نمی خواهی انجام اش دهی؛ از راه دور نمی توانم بر جریان نمایش تاثیر بگذارم. یا اینکه کاری کنم تا آن را درتئاتر زابرادلی بجای بورگ تئاتر اجرا کنند تا بتوانیم سر تمرینات برویم و غر بزنیم. این امر غیر قابل دست یابی است. یا باید بگویم که آن را اصلا اجرا نه کنند؟ چه به دست خواهیم آورد؟ تنها اینکه یک سال بعد جای دیگر آن را به طور مشابه با تصوری درهم مثل حالا، شاید هم درهم تر اجرا خواهند کرد. و یا هرگز اجرا نخواهد شد. چه واکنشی باید انجام دهم، نمی دانم، تنها کاری که می توانم بکنم این است که - کاملا خود به خود - درباره چگونگی به وجود آمدنش و سرنوشت اش بنویسم، این که چه تصوری از آن در سر دارم، وغیره...، با این فکر که تو هرچه را که خواستی از آن برداری، و از سرنوشت اش مراقبت کنی. تو و یا صحنه آرا را نمی توانم رهبری کنم، حق این کار و حتی امکانش را ندارم.
بنابراین به شرح داستان نمایش باز می گردم. اینطور که متوجه شدم، تو فکر می کنی که تئاتر مرا مجبور به نوشتن آن کرده، و به این خاطر خام است. البته که حرفی بی معنی است.
از سال1977 نوعی تفکر فاوستی Faust در اطراف ام چرخ می زد، درست زمانی که برای اولین بار در زندان بودم، زمانی که شیاطین در زندان به گونه ای خاص سعی در وسوسه ام داشتند. کل واقعه را تعریف نخواهم کرد، کمی از آن را می دانی، جزئیات اش را در زمان خودش در یاداشت واره ای نوشتم، که البته در جایی مخفی اش کردم و حالا نمی توانم پیدایش کنم. چند بار سعی در نوشتن دوباره اش کردم، ولی هر بار نتیجه اش را بیرون انداختم. نمی دانستم چگونه به انجام اش برسانم. فقط در اواسط سال گذشته، زمانی که تنها در کلبه هرادچک Hrádeček بودم، ناگهان ایده یک نوع بازی در من به وجود آمد، در حالت خلسه آن را در 10 روز نوشتم (هر روز یک تصویر).
با سرعت نوشتن برایم امری غیرمعمول است
سپس احساس کردم که باید به سرعت از خودم دورش کنم و پایان یافته بدانم اش، چنانچه به زیرورو کردنش ادامه می دادم، بسیار درگیرش می شدم، و باید مثل گوته 50 سال دیگر می نوشتم اش، با این تفاوت که من دیگر 50 سال از عمرم باقی نمانده و در نهایت – متفاوت با مشاوران مخفی – بیرونش می انداختم. بنابراین سریع بازنویسی و راهی جهان اش کردم. با سرعت نوشتن، امری کاملا غیر معمول برای من است، منی که عادت دارم یک نمایش را دو تا سه سال بنویسم. البته این کار، عواقب ناگوار خود را داشت: کمی پس از نوشتن سقوط ذهنی و جسمی در من پیدا شد، و در هرادچک چند هفته خفقان آور داشتم. شیاطین از اینکه با آنها در افتاده بودم از من انتقام می گرفتند. بخشی از این سقوط، البته نه همه آن، بواسطه این بود که به نتیجه کارم کاملا مطمئن نبودم و هرگز در گذشته مانند این زمان وابسته به نظر دیگران نبودم: برای یک کلمه قشنگ گرم در مورد این نمایش نامه، آماده بودم، تا طرف گوینده را بی درنگ غرق در بوسه کنم، و احتمالا بعد از ادای کلمه سرد و زشت، آماده برای پریدن به ورطه نیستی و پایان دادن به زندگی بی معنی خود. در هرصورت، از یک چیز مطمئن بودم: که دیگر قادر نیستم این بازی را حتی لمس اش کنم، هیچ چیزنمی توانم به آن اضافه کنم، یا باید به دست سرنوشت اش به سپارم، و یا بیرون اش بیندازم و خود را حلق آویز کنم.
زمانی که تنها یک نسخه دست نویس داشتم، قبل از پاک نویس اش، دچار وحشت شدم که مبادا دست نوشته مرا از من بگیرند و هرگز دوباره آن را ننویسم. برای اینکه در مقابل چنین خطری به نحوی محکم کاری کرده باشم، تمام بازی را روی نوار خواندم، چرا که قبل ازآن از فرانتیشک یانوخ Františk Janouch ضبط صوت کوچک به درد خوری گرفته بودم. نمایشنامه بعدها رونویسی شد و برای مترجمان و ناشران فرستاده شد، و در نشر اکسپدیس Expedic و پتلیتسه Petlice منتشر شد. بنابراین به اندازه کافی انتشار پیدا کرد. البته به مراتب بیشتر از دست نویس ها، کپی نوار با صدای من پخش شد. - امروز هنوز از آن نواری استفاده می شود که در اصل تنها به دلیل محکم کاری ضبط شده بود، نه به واسطه شهرت نمایشنامه از این راه، واقعا هزارها (!) نفر خواندند. دوباره و دوباره شگفت زده هستم از اینکه چگونه و با چه سرعتی و به نحوه غیر ممکنی در محیطی باورنکردنی گسترش یافت.
آنچه به اجرای خارجی اش مربوط می شود: عادت دارم هر دو یا سه سال اجازه دهم یک نمایش به بیرون از کشور برود. این نمایش خارج از همه برنامه ها و البته همه انتظارات ام بود، یک سال پس از نمایش نامه قبلی ام یعنی. لارگوLargu، به همین دلیل به هیچ وجه قصد عجله در اجرای خارجی اش را نداشتم. لارگو تازه آهسته به حرکت در آمده، به تازگی در پاریس و در نیویورک به نمایش اولیه گذاشته شده، بنابراین دو سالی می توانست هنوز هم موجودی تئاتری مرا پرکند، و به همین دلیل در برنامه بود - به کلاوس Klaus هم نوشتم - که این نمایش جدید را به نحوی در گاو صندوق قرار دهد و برای اجرایش در زمانی دیگر صبر کند. در این بین به آرامی مترجمان می توانند ترجمه اش را شروع کنند. با این تفسیر که، نمی دانم آیا هیچگاه چیز دیگری بنویسم، شاید لازم باشد کمی اقتصادی کار کرد و این بازی را برای سال های ضعیف بعدی ذخیره کرد. کلاوس از این زاویه با استراتژی من به طور کامل موافق است. سپس معلوم شد که آقای بنینگ Benning می رود و به جای او تروریست چپی خواهد آمد که بر نمایش نامه من مثل سنگی صاف خرابکاری خواهد کرد، - مناسب خواهد بود - بعد از همه ای آنچه که آقای بنینگ برای من انجام داد (تمام بازی های 10 سال گذشته، از جمله هتل کوهستانی غیرعادی را به اجرا در آورد، و اینکه کارهیچ نمایشنامه نویس به اندازه من در بورگ تئاتر اجرا نشد) – پس ازهمه اینها این بازی مناسبی برای آقای بنینگ باشد و به عنوان نقطه عطفی بر ریاست او بر بورگ تئاتر عرضه گردد.
به هر جهت امری است که اتفاق افتاده. هیچ کس مرا، آن گونه که به اشتباه فکر می کنی، به هیچ چیز مجبور نکرده، هیچ کس خبر از اینکه بازی جدیدی می نویسم نداشته، چه رسد به اینکه آن را خیلی زود تمام خواهم کرد. این بازی برای همه یک شگفتی بود. و حالا که وجود دارد، آن طور که می گویند از آسمان افتاده، پس به عنوان نقطه عطف مدیریت بنینگ مورد استفاده قرار گیرد. به محض این که این تصمیم گرفته شد، عجله در مورد مترجمان و مجریان آن شروع گردید، ولی نسبت به من هرگز!!!
دوران وابستگی به نظر دیگران را پشت سر گذاشته ام
این تاریخچه اجرای وسوسه در خارج بود. و حالا نمایش اش در خانه. هیچگاه اجازه نمی دهم که در مورد نمایش نامه من رای گیری شود و دربین نظرات نوشته شده در باره اش، تنها مثبت ها جمع آوری شود. به گونه ای وابستگی به نظر دیگران را پشت سر گذاشته ام (چیزی شبیه به پس درد زایمان بود)، حالا دیگر نظر خود را دارم و در مقابل نظرات دیگران تغییراش نمی دهم، چه مثبت و چه منفی، در مقابل شان زانو نخواهم زد. البته فقط برای اطلاع تو چیزی درمورد نقدهائی که بر بازی نوشته شده برایت خواهم نوشت، شاید برای تو به گونه ای جالب باشد: (با خوش حالی برای من، اقرار نمی کنم) با صراحت کامل باید بگویم که نود و پنج درصد از واکنش ها بدون قید و شرط مثبت است! بسیاری از مردم می گویند که این بهترین نمایش نامه من است، که در آن تمامی ترکیب های نقوش خوشبخت بازی های قبلی من هست، و اینکه جدی ترین لطیفه در ذهن و وجدان معاصران اینجا و غیره و غیره و غیره است. تنها 6 نفر، خود به خود، بدون اینکه کسی ترغیب شان کرده باشد در مورد بازی نقد و نظر نوشتند. اگر تو علاقه مند باشی - آنها باید مترجم خود را داشته باشند - خوشحال خواهم شد که کپی آنها را برایت بفرستم.
هنوز بسیاری از مردم ( درکل دست اندرکاران) از این نمایشنامه در بهترین حالت شوکه هستند، حتی یک روانپزشک گفت که پس از خواندن آن، یک تصمیم گیری جدی در زندگی اش انجام داد(نمی دانم کدام). فیلسوفان، همکاران نمایشنامه نویس دوستش دارند (یوسف josef، کارل اس ت Karel St.، دانیل اف. Daniela F و دیگران دائما تکرار می کنند که این بهترین نمایش نامه من است)، دوستان دگراندیش مختلف (لوپاتکا (Lopatka ، بازیگران تئاتر، غیره و غیره و غیر. این البته که تشویق کننده است.
اما در مورد انتقادها: برای مثال در انتقاد 3 همکار نمایش نامه نویس چیزی وجود دارد، می دانم، ولی با این حال دلایل بسیاری دارم تا در مورد باز نویسی نمایشنامه با آنها همکاری نکنم. به این سبب که هرکدام از آنها مرا یک جوری بی سر و صدا در تصوری از تئاترخود قرار دهد و این چیزی برای من کمی بیگانه است. یک خانم کارگردان جوان از بازی انتقاد داشت که چندان آوانگارد نیست، برخی از مسیحیان (کشیش ها) به نظرشان می رسد که امید کمی درش وجود دارد، در واقع سرزنشی است که کمتر با آن کار دارم، چرا که می دانم چگونه با امید و ناامیدی در تئاتر عمل می شود (تئاتر که کرسی خطا به نیست). مقاله بسیار زیبا در مورد این بازی را ماگور Magor نوشت. می دانم که آنها افرادی هستند که نوار را چند بار گوش کرده اند، می دانم چگونه شیطنت به سرعت درحال گسترش است، و همه این ها برای من که همیشه در حال سقوط روانی و افسردگی هستم بسیار دلگرم کننده است. اما تو را چندان نباید علاقه مند کند، تنها به 2 دلیل برایت می نویسم:
برای اینکه درک کنی میزان اینکه در بورگ تئاتر چه قدر به لجن اش خواهند کشید، برایم چندان مهم نیست. برای من واکنش در خانه مهم است – و مهم تر از همه می دانم که بورگ تئاتر تنها تئاتری نیست که بازی مرا اجرا می کند، تا به حال اینطور بود که به غیر از «هتل کوهستانی»، که نمایش نامه واقعا دیوانه ای بود، تمام کارهای من از اجرای خود در وین جان سالم بدر برده اند، به هر ترتیبی که بود، زنده ماندند و شاهد اجرای در دیگر جاها و در کل بهتر بودند.
در این مورد فکر کن، آیا نظر تو نسبت به این بازی تحت تاثیرمحیطی که در آن محکوم به زندگی هستی نیست، و اینکه یک چیز سکولار را متوجه اش نیستی – دقیقا نمی دانم چه - فکر می کنم چیزی را که مردم اینجا متوجه اش هستند. تمام اینها را از این جهت برایت نمی نویسم تا تو را در مورد این نمایش نامه متقاعد و یا اینکه برای آن اعتبارکسب کنم، در مورداش می نویسم تنها به این خاطر که اطلاعات ات کامل شود. تو می توانی از آن هر استنباطی که بخواهی داشته باشی.
و حالا چند یادداشت- به صورت تصادفی کنار هم چیده شده و کاملا به طور بداهه فرموله شده - در مورد نمایش و اینکه چگونه ممکن است صحنه پردازی شود تا مفهوم را برساند را برایت می نویسم:
هر اثری که از نویسنده اش پیشی می گیرد، باید داناتر از او باشد
آنطور که متوجه شدم هر اثر کامل هنری که به نحوی از نویسنده اش پیشی می گیرد، بایستی داناتر از او باشد، باید این امکان را جهت تفسیرهای مختلف مشروع ایجاد کند، حتی تفسیرهایی را که صورت نپذیرند. این امر همچنین باید در مورد نمایش وجود داشته باشد. این تا حدودی تایید کننده این است که تا به حال در کشورهای مختلف در مورد آن مقدار زیادی از چیزهایی که هرگز به فکر من نرسید و درباره شان حرفی نزده ام نوشته شده است. با این حال، با آنها موافق ام! نمایش زندگی خودش را دارد، واکنشی طبیعی را ایجاد می کند، هیچ راهی به جز اینکه با علاقه ناظرش باشم و دیگر در موردش صحبتی نکنم نمی گذارد. بنابراین با اعتراضی طبیعی آنچه را که در مورد بازی فکر میکنم، می نویسم.
در پلان اول البته این نمایش نامه در مورد علم، سحر، جادو و یا ضد علم، سحر و جادو نیست. یک نمایشنامه در باره مردم، در باره زندگی، در باره جامعه - مثل همه نوشته های قبلی من است. اگر قرار باشد به نحوی ساده و به طور خلاصه چیزی در مورد معنا و یا پیام اش بگویم، شاید باید بگویم نمایش نامه ای است در مورد پیچیدگی ها، خطرها، شرها و چیزهای بی اهمیت روزمره زندگی. شر و بلای جا افتاده، خانگی و اهلی شده، حاضر در همه جا. به نحوی پست، آلوده، سطحی، متعفن مانند پاهای فویستولا Fistula .
ما در زمان شری دیوگونه، تایتانیکی، مافوق طبیعی شده زندگی نمی کنیم، بلکه در جهانی در کل سکولار بسر می بریم. شر و زشتی هم نیز سکولاریزه شده. شباهتی با شیطان مفیستوفل Mefistofel ندارد، بلکه همانند فیستولا بازنشسته معلول است، شریک جور او تایتانیکِ دکتر فاوست نیست، بلکه دکتر فوستکا Foustka نیم بند، بوگندی وکثیف است. هر چند او دیدگاه رضایت بخشی به جهانی که موسسه احمق اش به او ارائه می دهد ندارد، حتی با این تفاوت نسبت دیگران (که چندان راضی نیستند، با این حال، نارضایتی خود را به طور کامل با غرزدن بر رئیس آشکار می کنند) اندکی تلاش دارد زیرچشمی نگاهی به کمی بیش از آنچه موسسه اش در اختیارش می گذارد داشته باشد. با این حال - بر خلاف فاوست گوته - قادر به رفتن تا به انتها نیست، تا خود را در آن قرار دهد، چیزی را قربانی کند. در توطئه و در تلاش برای نوعی زرنگی و گونه ای نجات خودش وا می رود.
آنطور که ماگور Magor به درستی می نویسد، بازی در مورد یک امر سکولار شده است، یعنی شر مافوق طبیعی، درباره نوعی شر خطرناک، به خاطر اینکه همه جا هست، در هریک از ما، در مشکلات ساده احمقانه ای که زندگی ساده روزمره ما بر سر راه مان قرار می دهد.
حالا از لحاظ نمایش: تمام موضوع سحر و جادو تنها به عنوان یک ابزار جهت چیزی بسیار غیر جادوئی، تباه شده روزمره است. نمایش بایستی گردی از جادوی بسیار نا آشکار، غیر مستقیم، ابزاری مخفی – دقیقا تنها به میزان لازم جهت ویژه سازی شر فردی - همراه داشته باشد. بنابراین اصلا بازی سحر و جادوئی، عرفانی و یا غیرقابل نفوذ نیست.
90 درصد از نمادها و کدهایی را که در بازی دیده می شود، آگاهانه قرار ندادم. برخی از آنها شاید به طور ناخودآگاه در آن قرار گرفتند، یعنی براساس قانون درام یا خود مطلب و یا از قانون بودن (وجود داشتن). هیچ معنی هم ندارد که به دنبال آن 10 درصدی که به عمد در آن قرار دادم گشت !!!، یا موضوع به خودی خود آشکار می شود و یا آشکار نمی شود، یا کسی متوجه اش می شود، و یا متوجه اش نمی شود، هیچ فرق نمی کند. بهترین راه برای کشتن و از بین بردن این نمادها و کدها، و یا کلا خود بازی، نمادها را بازی کردن و یا شاخص ترشان کردن است!!!! ، نبایستی معنی تعین شده نمایش نامه و یا بخشی از تفسیراش بازی گردد! این همان حالتی است که همه چیز به دَرک می رود! یک نمایش زمانی می تواند یک نمایش باشد که آن گونه که نوشته شده اجرا شود. (آیا اسمیخوسکی Smíchovskýزندگی کرده یا زندگی نکرده؟ آیا «سندرم جبرانی» را فرموله کرده یا نه؟ اینها اصلا مهم نیست. بیش از هر چیز این مرا عصبی می کند که کسی در جستجوی اینها باشد! که اسمیخوسکی زندگی می کرده یا نه، سندرم را البته از خودم ساختم، هرکسی که اندکی طبع شوخ داشته باشد درک می کند. درکل این امر مهم نیست! چه کمکی به بازیگران می کند اگر بدانند؟ درمجموع به ایشان کمک خواهد کرد تا بازی دیگری غیر از آنچه نوشته شده است را بازی کنند، و اینکه از این بازی یک لجن کاری به وجود آید).
در خیلی از مواقع چند پهلویی، تنها قدرت ما است. هر چقدر با نمایش توضیح تکمیلی بدهیم، مثل این می ماند که به آن کشیده ای بزنیم. این باعث می شود که منتقدان بنویسند که با مردم اینجا رابطه ای ندارد. بله، برخی از تلاش های غیرحرفه ای جهت مستندی در باره شرایط تمامیت خواهی واقعا با آنها رابطه ای ندارد. تنها ممکن است با ابهام چند جانبه که در بازی است برخوردی داشته باشد. واقعا آن چیزی که نوشته شده است را پوشش دهد. هر «بازنویسی» و یا «افزایش» سبب می شود ابهام و چند پهلویی آن را از او بگیرد. ..........
...............
تا این لحظه همه اش همین است. البته هر ازگاهی آماده ادامه دادنش هستم. پاول از تو خواهش می کنم، به هرگونه که ادامه پیدا کند، اگر کوچکترین علاقه ای در تو در مورد این که از این بازی مواظبت کنی یافته شود، با اینکه این بازی آزارت می دهد، حداقل به خاطر من انجام بده - و یا حداقل مفهوم اش را - و سعی کن به نحوی به دست خانم کارگردان برسانی. چنانچه پاول در جامائیکا و یا جای دیگری است، شخص دیگری را پیدا کن تا آن را ترجمه کند. با تشکر! با تشکر!
پراگ
خداحافظ! و اشک
تئاتر نازابرادلی در پراگ – در زمان حاضر بیشتر به کارهای سبک هاول روی آورده است
هاول در مصاحبه ای این نمایش و مسائل جنبی زمان ومکان و عوامل تاثیر گذارنده بر آن را برسی می کند.
شما به تازگی در زمان فوق العاده کوتاهی بعد از Largu desolatu ، وسوسه را نوشتید. این اعلام شروع فصل یا مرحله جدیدی نیست؟ چه رابطه ای با این دو نمایش نامه آخری خود دارید؟
- من همیشه نمایش نامه های خود را طولانی و سخت می نوشتم. هر نمایش نامه جدید من تا به حال معمولا دو تا سه سال پس از قبلی بود. هر بازی چند نسخه داشت. همیشه چند بار بازنویسی می کردم، و می ساختم اش، از بابت شان بسیار نگران بودم، و لحظه هایی کاملا ناامید. من از نوع نویسندگان قاطع نیستم.
یک باره چیز عجیب و غریبی اتفاق افتاد: در ماه جولای سال 1984، در چهار روز Largo desolato و در اکتبر سال 1985 در 10 روز «وسوسه» نوشته شد. به گمانم چیزی واقعا تغییر کرده و ظاهرا در من چیزی رخ داده بود. زیاد بزرگش نمی کنم، صرفا تغییری در الگوی کاری ام پیداشد. علاقع ای ندارم آن را به نحوی تعمیم گسترده بدهم و خدا می داند که قصد نتیجه گیری آن چنانی ندارم. این امر به خودی خود هیچ معنی ندارد، چه رسد تضمین چیزی باشد. فعلا بیشتر از همه این نظر را قبول دارم که امری بود که در آن تنها عوامل خارجی نقش داشتند. به عنوان مثال: پس از بازگشت از زندان برای مدت طولانی در وضعیت عصبی خوبی نبودم. دائما در نوعی از افسردگی به سر می بردم، و دائما از چیزی رنج می بردم، علاقه به چیزی نداشتم، از چیزی نمی توانستم شاد بشوم، همه چیز حکم وظیفه را برای ام داشت، درحالی که مسئولیت های خود، آن واقعی ها و همچنین آن خیالی ها را، به گونه ای که در ژرف ترین بی چارگی ها بوجود می آمدند انجام می دادم.
شاید سریع نوشتنم بعد از آزادی از زندان، نتیجه فرار از ناامیدی بود
یک منتقد اتریشی در مورد یکی از بازی های من نوشت، که در پایین ترین سطح از ناامیدی و تلاشی برای نجات خودم بوده. آن زمان به تصور او در مورد این نمایشنامه خندیدم، ولی امروز از او باید عذرخواهی کنم: شاید سریع نوشتن من بعد از آزادی از زندان در واقع نتیجه یک عمل حفاظت از خود، فرار از ناامیدی و یا سوپاپ اطمینانی که باید بازش می کردم، بود. شاید هم چیز بیگانه تر دیگری و بدین سبب شاید مهم تر. در بین جلوه های گوناگون روانی وسواس، که شرایط من پس از بازگشت از زندان نشان می داد (شاید هم هنوز نشان می دهد)، این عامل نیز وجود داشت - تقریبا هر دگراندیش خوب می داندش - و آن ترس برای دست نوشته هایم بود. نوشته هایی را که به نحوی در آن حل شده ای و یا برایت اهمیت دارند، در هیچ جا امن نیستند. انسان در تنش و عدم اطمینان دائم زندگی می کند، در حالی که با گذشت زمان هیچگاه نسبت به تهدید دائمی نسبت به دست نوشت هایش عادت نمی کند، و برعکس: ترس او در عمل به شکل یک وسواس بیمارگونه رشد می کند.
سال گذشته درماه اکتبر ایده ای پیدا کردم. شروع به بازی با آن و ترسیم اش کردم. همان طور که عادت من است، ابتدا نمودار خروجی، تصاویر و صحنه ها و به تدریج نوشتن. واقعا 10 روزه نوشتم اش. اینگونه Largo desolato بوجود آمد. دوباره خودم را یافتم و شاید این عملا یک نقطه آغاز مرحله جدیدی از نوشتن من بود. (افراد بسیاری به من گفتند که این بهترین نمایش نامه ام است، که البته من قطعا قادر به قضاوت در باره اش نیستم) - و شاید برعکس، این بازنگری چیزی است که من آن را زندگی کردم، نوعی احیای شخصی به صورت شرحی از آنچه قبلا بوده. نمی دانم، قادر به قضاوت اش نیستم، و به همین دلیل هیچ انتخابی جز این ندارم که پشت آنچه که در مورد این جستجو ابدی که «نفس دوم» گفتم اش به ایستم.
شما می گوئید که موضوع های فاوستی در اطراف شما مدت طولانی چرخ می زده، ولی شما جرات اش را نداشتید و یا اینکه نمی دانستید با آن چه کار بکنید. موضوعات مشابه دیگری هم وجود دارند که در نزدیکی شما حرکت می کنند ولی فعلا جرات اش را ندارید؟
بعد از فاوست می توانم نوعی دون کیشوت جا افتاده را تجسم کنم
اعتراف می کنم که پس از فاوست می توانم به خوبی نوعی دون کیشوت پرورش یافته و جا افتاده را تجسم کنم _ هیچ چیز به این شدت بر من اثر نگذاشته _ با این حال گهگاه ایده بازی با شخصیت های دیگر مانند دون خوان، ابلومف و مثل اینها، حتی در مورد اینکه چند شخصیت متفاوت را در یک بازی کنار هم بگذارم و آنها را با یکدیگر روبرو کنم در من پیدا می شد. در حال حاضر از چنین طرح هایی عقب نشینی می کنم. فعلا به فکر چیز دیگری هستم.
امروز برای چه کسی می نویسید، حالا که دیگر تئاتر، کارگردان و دراماتورژ خود را ندارید، و حتی مخاطبان خود را نمی شناسید؟ چگونه با این شرمندگی کنار آمدید؟
وضعیت بسیار مخاطره آمیزی است، بدتر از زمانی که یک شاعر یا یک رمان نویس قادر به انتشار آثارش در کشورش نیست. در تئاتر نمایش نامه هایی بازی می شوند که دارای سبکی به مراتب بیشتر گره خورده با برخی از «حالا» و «اینجا» هستند. همیشه از یک فضای خاص اجتماعی و معنوی سرچشمه می یابند و ماجراها به داخل آن جهت می گیرند. در واقع نیاز به خانه خود را دارند. تنها زمانی خودشان می شوند که در «خانه شان» هستند، و می توان در تئاتر آنها را دید. متن به صورت نوشته چیز نیم پزی است. به شخصه برای این شرایط اساسی 17 سال است که آماده هستم، و مسلم است که نوشتن را برایم ساده نمی کند. بر خوردم با آن به گونه ای است، که وضعیت خود را در نظر نمی گیرم و چنان می نویسم که انگار نمایش نامه ام هنوز در زابرادلی اجرا می شود و مثل اینکه آن را امروز معاصران من خواهند دید.
تئاتر باید با کمک خداوند تئاتر باشد
به غیراز این: به تازگی متوجه شدم که بازی های من تا به امروز وفادار به ابعاد صحنه و تعداد بازیگران خود در گذشته آن گونه که بازی می شدند هستند. می توانم بگویم که در واقع هنوز هم برای بازیگران اینجا و مخاطبان اینجا می نویسم. و به این وسیله به آنها یادآوری می شود که زمان انجام کاری رسیده است. تنها راه چاره. تنها راه حل. تنها امیدی، که ارزش اش را دارد، آنیست که خود پیدایش کنیم، در داخل خویش و از طرف خود. با کمک خداوند، تئاتر واسطه این امر نمی تواند باشد، تئاتر، کلیسا نیست. تئاتر باید - با کمک خداوند – تئاتر باشد. به انسان باید یادآوری کند چنانچه دیر کند، وضعیت جدی خواهد شود، نمی توان تاخیر داشت. خطوطی از وحشت نشان دهنده اراده مقابله با آن است. آنگونه که یروس Jirous در مورد «وسوسه» نوشت:
امید این نمایش در آگاهی به این است که با شیطان نمی توان همکاری کرد. آگاهی بر این امر را تنها باید، بیننده خود کسب کند. من تنها با نشان دادن به او که زمانی که یک فرد با شیطان همکاری کند چگونه پایانی خواهد داشت، کمک اش می کنم. کلوتسکسمن Glucksmann می گوید: ماموریت ما این است که هشدار دهیم، پیشگوئی کنیم، تشخیص دهیم، شر چیست. در رویارویی با شر متمرکز، احتمالا می توان حدس زد خوبی کدام است.
در «وسوسه»، فیستولا می گوید: «توصیه خاصی ندارم»
...........................................................................................................................................................
* فاوست Faust شخصیت اصلی یک افسانه آلمانی است که توسط یوهان ولفگانگ گوته Johann Wolfgang Goethe نوشته شده است. انسانی موفق با تحصیلات دانشگاهی ولی ناراضی از زندگی که روحش را با دانش نامحدود و لذت دنیایی در معاملهای با شیطان معاوضه میکند. این افسانه منشا بسیاری از آثار ادبی، داستانی، سینمایی و موسیقیایی شدهاست. کلمه فاوست در آلمانی معیار یا مشت معنی میدهد.
* تئاتر نا زابرادلی Divadlo Na zábradlí - تئاتری است در پراگ که بیشتر کارهای سبک هاول را اجرا می کند، درواقع تئاتر خانگی هاول می توان نامیدش.
* بورگ تئاتر Burgtheater – یکی ازبزرگ ترین تئاترهای مطرح شهر وین در اتریش است.
نظر شما