خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: رمان «مرگ گفت: شاید» نوشته پییر بوالو و توماس نارسژاک سال ۱۹۶۷ منتشر شد و یکی دیگر از آثار پلیسی ایندو نویسنده است که شخصیتهای اصلیاش بهجای پلیس یا کارآگاه، مردم عادی و پیشهوران مشاغل گوناگوناند. دو سربازرس وارد داستان «مرگ گفت: شاید» میشوند که هر دو، شخصیت فرعی هستند و تاثیری در روند قصه و رفتار و کردار شخصیتهایش ندارند. اولی سربازرس موروچی و دومی هم سربازرس بوناتی.
در اینکتاب هم شخصیت اصلی نماینده شرکتهای بیمهای است که به خودکشی آدمها میپردازند و درگیر یکعشق مرموز و افلاطونی میشود که مثل گردابی او را به مرز نابودی روحی و روانی میکشاند. بهانه نوشتن اینقصه شاید همانطور که راوی (بوالو و نارسژاک) در کتاب گفته، این باشد که در سالهای نوشتهشدن رمان، هرسال ۷ هزار خودکشی در فرانسه رخ میداد؛ یعنی حدود ۲۰ خودکشی در روز.
«مرگ گفت: شاید» از نظر طرح قصه، قوت و قدرت «سرگیجه» یا همان «در میان مردگان» را ندارد اما رگههای مشترک و شباهتهای زیادی با دیگر آثار بوالو-نارسژاک چون «زنی که دیگر نبود» و … را دارد که عنصر غافلگیری حضور پررنگی در پایانشان دارد. دیگر وجه تشابه اینرمان با دیگر آثار مشترک دو نویسنده مورد اشاره، تحلیل افکار و روانکاوی شخصیتهاست.
در ادامه وجوه برجسته و مهم اینرمان را که ترجمه فارسی آن پاییز ۱۴۰۱ بهقلم عباس آگاهی توسط انتشارات جهان کتاب بهعنوان صدوپنجمین عنوان مجموعه پلیسی «نقاب» چاپ شد، بررسی میکنیم.
* شخصیت (های) اصلی
شخصیت اصلی اینرمان که البته اصلیبودنش کنار دختر مرموز قصه معنی پیدا میکند، هروه لُب نماینده تعدادی از شرکتهای بیمه لوزان است که به خودکشی آدمها توجه میپردازند. البته نام کوچک و معرفی اصلی اینشخصیت در صفحه ۵۸ کتاب میآید: «اسم من هروه لُبه. در ژنو متولد شدهام. برای چند شرکت بیمه کار میکنم…»
لُب هرگز شاهد مرگز کسی نبوده اما همیشه تلاش کرده حالت چهره مردهای را مجسم کند و وقتی در شروع داستان در دفتر کلینک امدادی، صدای دختر ناشناسی را میشنود که میخواهد خود را بکشد، جذبه و موتور محرک داستان در او به کار افتد. دختری ناشناس که خود را ۲۶ ساله میخواند، تماس گرفته و به مسئول شیفت کلینک میگوید میخواهد اقدام به خودکشی کند و لُب هم از هماناول که صدای دختر را در تلفن میشنود، او را در ذهن خود میسازد: بافراست، تحصیلکرده، نومید به خاطر دلایلی قابل احترام.
دخترِ پشت تلفن میگوید اگر بداند روی قبرش دستهگل میگذارند، با احساس بدبختی کمتری از دنیا میرود. او در نهایت، پیدا و به کلینک منتقل میشود. او را در آخرینلحظات در حالیکه رگ دستهایش را زده پیدا میکنند و با انتقالش به کلینک هویتش مشخص میشود؛ زینا ماکووسکا، یک لهستانی موطلایی؛ که به نویسندگان رمان امکان میدهد به دوران جنگ جهانی دوم و مساله یهودیان و آلمان نقبی بزنند؛ اینکه وقتی آلمانیها برای دستگیری پدرش که یکدانشمند لهستانی بوده آمدهاند، او و مادرش در کمد مخفی شدهاند و بعدها وقتی مادرش فهمیده پدرش برنمیگردد، خود را حلقآویز کرده است. لهستانی و یهودیبودن شخصیت زینا باعث میشود بوالو و نارسژاک سرکهایی به واقعیتهای زندگی یهودیان هم بکشند؛ ازجمله اینکه «اون (پدر زینا) با دخترداییاش ازدواج کرده. اینلهستانیها دوست دارند که بین خودشون ازدواج کنند!» (صفحه ۶۰)
شخصیت هروه لُب که مردی رویاپرداز با تخیلی قوی است، چندبار در طول داستان به زینا نزدیک میشود. اما هربار در لحظه حساس، دختر که گویی رام شده، او را پس میزند. یکی از سوالات مهم لب از دختر این است که آیا مردی در زندگیاش هست یا نه؟ و دختر با قطعیت اینمساله را رد میکند و میگوید نمیخواهد کسی او را دوست داشته باشد البته زینا پس از جنگ در فرانسه مستقر شده و به همیندلیل ملیت فرانسوی دارد و در روند داستان مشخص میشود چندمرتبه شغل خود را عوض کرده که آخرینکارش هم لیدر تور گردشگری بوده و ایناتوبوس سانحهای مرگبار را دیده است. دختر در بیمارستان هم میگوید دوباره اقدام به خودکشی خواهد کرد. شخصیت هروه لُب که مردی رویاپرداز با تخیلی قوی است، چندبار در طول داستان به زینا نزدیک میشود. اما هربار در لحظه حساس، دختر که گویی رام شده، او را پس میزند. یکی از سوالات مهم لُب از دختر این است که آیا مردی در زندگیاش هست یا نه؟ و دختر با قطعیت اینمساله را رد میکند و میگوید نمیخواهد کسی او را دوست داشته باشد. این، نکتهای است که لب باید از ابتدا آن را جدی بگیرد و صدالبته اگر در همانابتدای قصه اینموضوع را جدی بگیرد، دیگر داستانی بهنام «مرگ گفت: شاید» متولد نمیشد. اما شور و شیدایی و آن عشق افلاطونی که به آن میپردازیم، باعث فراموشی و کمرنگشدن اینمساله میشود تا در نهایت در پایان رمان، ضربهاش را به شخصیت اصلی زده و باعث غافلگیری او و مخاطب شود.
شخصیت خیالپرداز لُب، در طول قصه سوالهای مختلفی را در ذهن خود ساخته و نشخوار میکند؛ ازجمله اینکه چرا دختر دست به خودکشی زده است؛ طوریکه در برخی مقاطع قصه، جای او با بیمار پریشان (زینا) تغییر میکند و از وجود اینپرسش در ذهنش آزار میبیند. در زمینه تولید فکر و ذهن فعال لُب، جملهای در صفحه ۱۴۵ کتاب هست که از اینقرار است: «خیلی زود، لب دلایل موجهی برای خودش سرهم کرد؛ در اینکار بینظیر بود.»
یکی از اینفرازهای جالب، که از نظر روانشناسی هم قابل مطالعه است، جستجوی ذهنی لُب برای پیداکردن شباهت با دختر است: «منم یتیم بودم.» و مورد جالب دیگر مسابقه لب با دختر برای بدبختتر بودن و تیرهروزی بیشتر است: «لب بهترینوسیله را برای جلب اعتماد او پیدا کرده بود. با هم بر سر اینکه کدامیک تیرهروزتر بودهاند، مسابقه گذاشته بودند.» درباره اینمقایسه هم، در فرازی از داستان اینگونه آمده است: «گرچه گذشته هردوی آنها سخت بود ولی او سرانجام ترسهای کودکیاش را از سر باز کرده بود. در حالی که زینا هنوز وحشتزده بود.»
از ابتدای شنیدن صدای دختر تا ملاقاتش و پس از آن، عشقی افلاطونی نسبت به زینا در وجود لُب شکل میگیرد که در ادامه به آن خواهیم پرداخت. اما اینعشق افلاطونی باعث تولید و نشخوار افکار مالیخولیایی هم در ذهن مرد قصه میشوند. ازجمله اینکه مردی در زندگی ایندختر وجود دارد که روزگار او را سیاه کرده و دختر بهطور مرتب از او فرار میکند. لب برای برگرداندن دختر به زندگی، پیشنهاد میکند به کارخانه عطرسازیِ زن و شوهری ثروتمند (فیلیپ نلی و ماری آن) برود و آنجا مشغول شود تا هم به زندگی امیدوار شود هم تحت حمایت زن و مرد ثروتمند قرار بگیرد.
اما موضوع مهم درباره شخصیت هروه لُب در رمان «مرگ گفت: شاید» و شخصیتهای اصلی دیگر رمانهای بوالو-نارسژاک، همانطور که اشاره شد، تحلیل روانکاوانه راوی است. در اینرمان هم لُب از ابتدا مشغول واکاوی احوال و افکار خود و مقایسه و محاسبه ذهنی است. او چندمرتبه از ادامه بررسی گذشته دختر و پیشروی در رابطه با او منصرف میشود اما باز بهسمت او کشیده میشود و ادامه میدهد. در فرازهایی میخواهد از دست دختر که بهنوعی زن اثیری هم هست، خلاص شود اما نمیتواند. حتی سفری به ژنو میکند تا از او دور باشد و «دوباره همان کارمند کارآمد و مطمئن از خود باشد.» (صفحه ۸۶) اما جذبهای ناخواسته دوباره او را بهسمت مکانی میکشاند که در دختر در آن حضور دارد. همانطور که راوی داستان هم میگوید هروه لب، حالات دختر را مثل یکپزشک روانکاو تشریح میکند. در ابتدای داستان هم اینگونه خود را فریب میدهد: «او هیچاحساسی به زینا نداشت. هیچچیز جز کنجکاوی بسیار.» راوی دانای کل داستان رمان «مرگ گفت: شاید» در فرازی دیگر، بهطور مستقیم به اینمحاسبه و روانکاوی اشاره میکند: «خواست چیزی برای زینا بنویسد، ولی در نهایت، دفترچهاش را برداشت و به تحلیل افکار و احساسات خودش پرداخت.» (صفحه ۸۳)
در صفحه ۱۲۷ گفته میشود «لُب به تحلیل احساسات خود ادامه میداد.» و در اینمقطع از داستان، «حالا در پی جلب توجه و قدرشناسی زینا بود. درست مثل اینکه کسی که بتواند به خود حق دخالت در کار دیگران را بدهد.» با اینحال مرد در حدیث نفس و واگویههایش با خود، به ایننتیجه میرسد که همه اینتحلیلهای روانکاوانه و بچهمدرسهای او بیارزش هستند. اینادراک در چندمقطع رمان به دست میآید و مرد متوجه میشود مشغول بازی با افکار مالیخولیایی خود است اما باز بهطور اجتنابناپذیر و ناخودآگاه ذهنش مشغول تولید تصورات و تخیلات میشود.
* عشق افلاطونی مرد به زنِ قصه
هروه لب، بهطور مرتب خود را کنار زینا میبیند و در حالیکه دختر با وجود شکلگرفتن عشق مشترک، در مواقع مختلف لب را پس میزند، جذبه مرموز عشق افلاطونی، بیشتر مرد را بهسمت او میکشد. «ولی احساس میکرد که از چند لحظه پیش، خودش را در کنار زینا حس میکند، درست مثل اینکه با هم با خطری مشترک روبرو شده باشند.» (صفحه ۴۰)
شخصیت مرد داستان در ابتدا بهخاطر جذابیت مرموزی که او را بهسمت دختر میکشد، هزینه انتقال او را از اتاق عمومی بیمارستان به اتاق خصوصی پرداخت میکند و طبق چیزی که درباره علاقه دختر به گذاشتن دستهگل روی قبرش پای تلفن شنیده، برایش گل میخرد. نویسندگان داستان در اینفراز و البته فرازهای دیگر کتاب، اشاره ریزی هم به گذشته لُب میکنند؛ اینکه روابطی داشته و زنها را میشناسد؛ اینکه خیلی دستهگل تقدیم کرده و تفاوتهای موجود بین دستهگل ازدواج، دستهگل تولد، دستهگل اول سال نو یا دستهگل برای ابراز ادب را میشناسد و نوعی لذت آمیخته با خشم در ترکیب دستهگلی برای دختری جوان که خواسته بود بمیرد احساس میکند.
حقیقتی که لب و دیگر مردانِ عالم واقعیت نسبت به آن غافلاند، این است که با وجود درک خطر، بهجای دوری از آن، بیشتر بهسمتش کشیده شده و کنجکاوی نشان میدهند در ادامه داستان، راوی ضمن روایت تلاشهای لب برای برگرداندن دختر به زندگی، میگوید اگر موفق نمیشد دلایل خود را برای زندگی به زینا بقبولاند، چیزی در وجود خودش به تباهی کشیده میشد. «این دختر، برای او یک خطر یا یک تهدید به شمار میرفت. بنابراین میبایست او را به حرف بیاورد…» (صفحه ۶۹) اما حقیقتی که لب و دیگر مردانِ عالم واقعیت نسبت به آن غافلاند، این است که با وجود درک خطر، بهجای دوری از آن، بیشتر بهسمتش کشیده شده و کنجکاوی نشان میدهند. با اینوجود ظاهراً همانطور که کشتهشدن یا نابودی در تقدیر قهرمانان تراژدی ثبت شده، در عالم واقعیت و عالم قصهها هم بناست همه عوامل دست به دست هم دهند تا شخصیت اصلی که سعی میکند از کمند عشق و حادثه دوری گزیند، به درون گرداب حوادث کشیده شود.
یکی از وجوه عشق افلاطونی هروه لُب به زینا ماکووسکا را میتوان در فرازی از داستان مشاهده کرد که مرد، زن را بهعنوان یکموجود طناز و سرخوش نمیخواهد بلکه: «او دوباره جدی شده بود و لب میدید که او را اینشکلی ترجیح میدهد. انگار ایندختر، در اندوه بیشتر از شادمانی به او تعلق داشت.» (صفحه ۷۷)
رمان «مرگ گفت: شاید» چنداتفاق مهم و حادثهوار دارد که به آنها اشاره میکنیم. اما پس از اینماجراها که ظاهراً جان دختر را از جانب مرد مرموز و دیوانه قصه (فرد خیالی که لُب مانند یککارآگاه در پی اوست) تهدید میکنند، لب به خود اجازه میدهد با فراغت و آزادی بیشتر به دختر نگاه کند و عشق را در وجود خود احساس کند. در فرازی از داستان که مربوط به اینمساله است، میخوانیم: «حالا که او میتوانست با فراغت به این دختر نگاه کند، از چیزی غریزی، در تمام حرکات و گفتار او حیرت میکرد. و باید گفت که غریزی هم واژه درست و مناسبی نبود… شاید بهتر بود بگوید: حالتی بکر و دخترانه... در رفتار او چیزی انعطافپذیر، چیزی صیقلیافته وجود داشت که قبلاً دیده نمیشد...» (صفحه ۹۷) در صفحات بعدی و دقیقتر در صفحه ۱۱۷ هم آمده است: «لُب به گونهای سودایی به این دختر علاقهمند بود.» و راوی از ایناحساس درونی مرد خبر میدهد که دیگر بهکسی اجازه نمیداد موجب آزار دختر شود.
بهجز زینا، زن مهم دیگری در داستان حضور دارد که ماری_آن همسر فیلیپ نلی کارخانهدار ثروتمند است و در پایان قصه کشته میشود. اینشخصیت تحلیل جالبی درباره زنان دارد. از دید اینشخصیت، در رابطه با برخیزنها، هوش زیاد فایده ندارد. چون اینگونه از زنان به شریکجرم و همدست نیاز دارند؛ نهکسی که به اعترافاتشان گوش کند. یکی از غافلگیریهای رمان درباره شخصیت ماری_آن است که در ابتدای قصه زنی بیخیال و مهربان است اما در پایان و پس از مرگش مشخص میشود حسود بوده و به رابطه خارج از ازدواج شوهرش پی برده است. یکنکته کلیدی دیگر درباره عشق و رابطه زن و مرد را همینشخصیت (ماری_آن) درباره زینا به هروه لُب میآموزد: «وقتی زنی از مردی تا اینحد بدگویی میکند، به اینمعنی است که شدیداً دلباخته او شده است.»
* حوادث و اتفاقات؛ وجود هاله خطر اطراف زن؟
شخصیت لُب در فرازی از قصه خود را بیشتر معرفی میکند و میگوید به تصادفها سوءظن دارد و اینروحیه و بدبینیاش به اتفاقات، بهدلیل شغلش است. اما اتفاقاتی که حول و اطراف زینا به قوع میپیوندند، باعث میشوند احساس کند تصادفات و اتفاقات، بیش از اندازه اطراف ایندختر رخ میدهند. شخصیت فیلیپ نلی هم که باعث و بانی همه ایناتفاقاتِ بهظاهر تصادفی است، مرتب اینفکر را به ذهن لُب تزریق میکند که «اون دائم در معرض خطر قرار داره.» یا «یکی میخواد زینا رو از بین ببره و زینا هم اونو میشناسه.»
راوی داستان پس از ماجرای در پرچین، با یادآوری ماجرایی خطرناک دیگری که مربوط به شغل پیشین زینا بوده، شائبه وجود قاتل مرموز و پیگرد زینا توسط او را تقویت میکند. بدیهی است اینشائبه در ذهن هروه لب هم تقویت میشود همانطور که گفتیم چند اتفاق در طول رمان «مرگ گفت: شاید» رخ میدهند که شبهه وجود مرد مرموز و بدخواه را در ذهن هروه لب، تقویت میکنند. یکی از ایناتفاقات وجود مار افعی سر راه پیادهروی لب و زینا است که باعث میشود دختر خود را ناخواسته در آغوش مرد بیاندازد و به او پناه ببرد. اینلحظه از دید لب، لحظهای پراحساس است و تلاش میکند خاطرهاش را در ذهن خود زنده نگه دارد. اتفاق بعدی تصادفی است که برای ماری_آن رخ میدهد. او سوار اتومبیل خود میشود که سیم روغن ترمزش توسط فردی مرموز پاره شده است. بنا بوده زینا راننده اینخودرو باشد اما برحسب اتفاق، تصادف برای ماری_آن رخ میدهد و البته او نمیمیرد. اتفاق بعدی ماجرای بازبودن درِ پرچین و خطر عبور گاو نر وحشی از آن برای کشتن زیناست.
راوی داستان پس از ماجرای درِ بازِ پرچین، با یادآوری ماجرایی خطرناک دیگری که مربوط به شغل پیشین زینا بوده، شائبه وجود قاتل مرموز و پیگرد زینا توسط او را تقویت میکند. بدیهی است اینشائبه در ذهن هروه لب هم تقویت میشود. «کم مانده بود که نلی قربانی شود. همانطور که در گذشته آن زن راهنما، در اتوبوس بهجای زینا کشته شده بود. اما مگر خود او نزدیک نبود پا روی افعی بگذارد؟ آیا ماری- آن سوار ماشین بیترمز نشده بود؟ … انگار در اطراف زینا هالهای از خطر وجود داشت و این تکاندهنده بود. (صفحه ۹۶)
اتفاق بعدی هم انفجارِ در ویلا و کشتهشدن ماری_آن است. بخشی از شکوشبهههای هروه لب در طول داستان مربوط بهسمت شخصیت ژانوس برادر زینا معطوف میشود که با چندمرتبه تزریق شکوتردید درباره وجودش، در نهایت متوجه میشود اینفرد با آنکه شخصیتی بیمار و پردردسر داشته، ۵ سال پیشتر مُرده است. و به اینترتیب «همهچیز دوباره مبهم شده بود.»
اما لذتبخشی خواندن رمانپلیسی، وجود حالات و گزینههای مختلفی است که نویسنده یا نویسندگان پیش روی مخاطب میگذارند و میتواند آنها را حدس بزند. در اینرمان هم پس از انفجار درِ ویلا و مرگ ماری_آن اینشائبه به وجود میآید که بهخلاف تصورات هروه لب، شاید اصلاً قاتل یا مرد مرموزی وجود ندارد و ذهن بیمار و بیش از حد فعال مرد، اینبدبینیها را متصور شده است. یکی از شکوشبهههای دیگر داستان اینرمان که هم در ذهن مخاطب و هم ذهن شخصیت اصلی یعنی هروه لب به وجود میآید، این است که نکند زینا زنی فریبکار باشد و زندگی پر رنجاش داستانی برساخته و جعلی باشد. بروز و ظهور اینمساله را هم میتوان در فرازهایی چون اینفراز یافت: «زینا داشت به نظرش مانند آدمی بسیار زرنگ که به همهچیز فکر کرده، جلوه میکرد.»
در فرازهایی از داستان «مرگ گفت: شاید» ترس هم به فضای قصه تزریق میشود. یکی از نمونههای بارز اینمساله، فرازی است که لُب تلاش میکند وارد آپارتمان زینا شود و تصور میکند مرد مرموز که بر دختر استیلا دارد، آنجا حضور دارد:
زینا فریاد کشید: «نه خواهش میکنم، هروه… وارد نشید!» «چرا؟ پس باید کسی باشه.» و خیلی آهسته اضافه کرد: «اون اینجاست؟» ناگهان آسانسور که کسی از پایین دکمه آن را زده بود، به راه افتاد. (صفحه ۱۳۵)
شخصیت اصلی رمان «مرگ گفت: شاید» علاوه بر عشق افلاطونی به زینا، نگرانی از وجود قاتل مرموز، از جهت دیگری هم نگران است؛ اینکه خودکشی زینا تکرار شود. هروه لب با ذهن فعال و خیالپردازش، بین اینافکار و فرضیههای خود در رفت و آمد و اصطلاحاً مشغول شلکنسفتکن است: «اما اگر خودکشی او تکرار شود؟ اگر قاتلی در کار نباشد و فقط با دختر بیماری سروکار داشته باشیم که فریبکاری میکند؟» (صفحه ۱۳۹) و «حالا دست کم مطمئن بود که زینا دور از چشم نلیها زندگی دیگری دارد.» و «اگه زینا شوهری داشته باشه که بخواهند به هر قیمتی او را مخفی کنند چه؟» یا «عجله نکنیم! چه مردی؟ این فقط یک فرضیه است!» و همینسوالات است که باید در پایان رمان پاسخشان پیش روی مخاطب قرار بگیرد و مخاطب را یاد رمانی چون «زنی که دیگر نبود» از بوالو-نارسژاک میاندازند.
* کارآگاهشدن آدمهای معمولی در رمانهای بوالو-نارسژاک
همانطور که گفتهایم، ویژگی رمانهای پلیسی پییر بوالو و توماس نارسژاک و ادامهدهندگان راهشان، این است که پیشبرنده داستانهایشان، افراد معمولی و نه پلیسها و کارآگاهها هستند. در «مرگ گفت: شاید» هم اینمساله در فرازهایی بهطور مشخص دیده میشود. مثلاً در صحنه گفتگوی سهنفره لب، فیلیپ و ماری_آن دور میز، شاهد کارآگاهشدن آدمهای معمولی و جلوزدنشان از کارآگاههای پلیس هستیم: «ولی من فکر میکنم که ما خودمون میتونیم دست به تحقیق بزنیم… من میتونم اینکار رو بکنم.» (صفحه ۱۱۴)
اینکار همچنین توسط ماری_آن هم انجام میشود. زن به ظاهر مهربان و بیتفاوت، زینا را تعقیب کرده و متوجه میشود او با مردی رابطه دارد. اما نمیداند مردی که زینا با اوست، شوهرش فیلیپ نلی است. سر همینمساله هم قربانی شده و با توطئه فیلیپ کشته میشود.
در نهایت هروه لب با کنار هم گذاشتن قطعات پازل به کشف حقیقت نائل میشود و میفهمد اتفاقات تصادفی، انفجار در ویلا و کشتهشدن ماری_آن کار فیلیپ بوده است. به اینترتیب مشخص میشود مرد مرموز یا قاتل بدخواه یا شوهر حسودی که لُب از ابتدای داستان دنبالش بوده، مردی هوشمند اما بهظاهر خوشقلب و مهربانی است که با استفاده از حقایق زندگی دختر، صحنههای یکنمایش را ترتیب داده است. او برای لب اعتراف میکند همسرش را با بمب کشته، نرده حصار اطراف گاو نر را باز کرده و شلنگ ترمز خودرو را سوراخ کرده است. انگیزهاش را هم اینگونه تشریح میکند: «اگه روزی ماری_آن بهجای زینا اشتباهاً مورد اصابت قرار میگرفت، تحقیق پلیس طولانی نمیشد. چون سربازرس از گذشته زینا و خبر داشت و ماجرای دشمن اسرار آمیز توی ذهنش شکل گرفته بود. اون دشمن در چهار نوبت دست به کار شده بود.»
* لحظههایی که نمیشود از کنارشان گذشت
رمانهای بوالو-نارسژاک هم مانند آثار فردریک دار و باقی پلیسینویسان موفق، لحظاتی دارند که با تعمد و هدف خاصی نوشته شدهاند و مخاطب هم نباید بهراحتی از کنارشان عبور کند. دو نمونه از اینلحظات در رمان «مرگ گفت: شاید» به اینترتیباند:
* «از پنجره باز اتاق رایحه علف خیسشده و خاک گرم به مشام میرسید. یک درخت نخل هم دیده میشد که قطعاً شب، با چراغهای بولوار، نورانی میشد.» (صفحه ۴۰)
* «لب زیاد آنجا نماند. به هتلش برگشت. ترس آهسته وجودش را فرا میگرفت و یکی بعد از دیگری مواضع دفاعی او را تسخیر میکرد.» (صفحه ۱۵۲)
* تعابیر مهم
«مرگ گفت: شاید» بهجز لحظات، تعابیروجملات قصار جالبی هم دارد که بیانگر جهانبینی نویسندگانش هستند و در فضاسازی تاثیر زیادی دارند. دونمونه از اینتعابیر جالب را هم در پایانبندی مطلب مورد توجه قرار میدهیم:
* «…حقیقت به آرامی وجودش را فرا میگرفت.» (صفحه ۱۷۴)
* «وقتی آدم گرسنه و تشنه است، اول میخوره و مینوشه. پشیمانی مال آدمهای سیره.» (صفحه ۱۷۷)
نظر شما