به گزارش خبرنگار مهر، رمان «دژخیم میگرید» نوشته فردریک دار با ترجمه عباس آگاهی به تازگی توسط انتشارات جهان کتاب و در قالب یکی از عناوین مجموعه پلیسی «نقاب» منتشر و راهی بازار نشر شد. این کتاب شصت و ششمین عنوان نقاب است.
«آسانسور»، «مرگی که حرفش را می زدی»، «کابوس سحرگاهی»، «چمن»، «قیافه نکبت من»، «بزهکاران»، «بچه پرروها»، «زهر تویی»، «قاتل غمگین»، «تصادف» و «تنگنا» رمانهای دیگری هستند که تا به حال از فردریک دار با ترجمه آگاهی در قالب مجموعه نقاب به چاپ رسیده اند. «تنگنا» نیز از ترجمه های جدید آگاهی است که به زودی وارد بازار نشر می شود.
داستان «دژخیم می گرید» از این قرار است که دانیل مرمه برای اولین بار است که به اسپانیا آمده است. او برای گذراندن تعطیلات و نقاشی کردن، نزدیک بارسلون اتاقی در یک مهمانسرای محقر کنار دریا کرایه می کند. برای او، چشم انداز مدیترانه، صدای یکنواخت امواج و شنا زیر آفتاب، هم لذت بخش است هم الهام بخش. اما یک شب غرق در خاطرات گذشته، در اتوبانی خلوت که به سمت مهمانسرا رانندگی می کرد، با حادثهای روبرو شد که زندگی اش را دگرگون کرد.
اتفاق مرموزی که در آن شب سرنوشت ساز برای دانیل مرمه اتفاد این بود که شبحی خود را جلوی ماشین او انداخت. آن شبح زنی جوان و زیبا با جعبه ویلونی در بغل بود. دانیل زن را که بیهوش شده بود، به مهمانسرا برده و با کمک صاحب پیر آن جا، پزشک محلی را به بالینش آورد. طی روزهای آتی، زن که جراحت چندانی نداشت، اما حافظه خود را به طور موقت از دست داده بود، به تدریج گذشته خود را به یاد آورد. دانیل در این مدت دلباخته زن شد و در جست و جوی هویت او به پاریس برگشت. رفتن دانیل همان؛ و پا گذاشتن به زندگی حیرتانگیز «ماریان رنار» همان...
این رمان در ۵ بخش نوشته شده که دربرگیرنده ۲۹ فصل هستند.
در قسمتی از رمان «دژخیم میگرید» می خوانیم:
بی توجه می راندم و فقط غریزه رانندگی هدایتم میکرد. کیلومترها روی صفحه کیلومترشمار ثبت میشدند و من احساس خستگی نمی کردم. در تولوز به سرعت ناهاری خوردم و به قصد خوابیدن در لیموژ توقف کردم. ولی بعد از صرف شام، احساس کردم جان میگیرم و دوباره به طرف پاریس شتافتم.
جاده نوعی تریاک است. وقتی مدت زیادی رانندگی می کنم، به شکلی، دچار رخوت می شوم. ضمیر ناخودآگاهم به تنهایی رانندگی می کند. اوست که چراغ می زند، که هلالی های چراغ های کامیون های در حال توقف را ثبت می کند. اوست که روی پدال ترمز فشار می آورد...
در این مواقع، با وضوح خارق العاده ای فکر میکنم. گیرنده های عصبیام که تیز شده اند با پشتکار بسیار در خدمت ذهنم قرار می گیرند.
در وجودم چیزی مثل یک آتش فشان به فوران در می آید.
بین لیموژ و اورلئان، مسئله اوراق هویت را حل کردم. در واقع کار بسیار ساده ای بود. مادرم هنوز حیات داشت. از هشت سال پیش، به دنبال فلج شدن کامل در یک خانه سالمندان زندگی می کرد. کافی بود به اسم او با نامه ای از شهرداری زادگاهش تقاضای رونوشت شناسنامه کنم و بعد تاریخ تولدش را دستکاری کنم. البته این کار نیازمند ظرافت زیادی بود، ولی وقتی شاگرد دبیرستانی بودم، استعداد ویژه ای در تغییر دادن ارقام کارنامه هایم نشان داده بودم. چنان در این کار استعداد داشتم که همکلاسی هایم برای اجتناب از بدخلقیهای پدرشان، دست به دامن من می شدند.
این کتاب با ۱۷۶ صفحه، شمارگان هزار و ۱۰۰ نسخه و قیمت ۱۲۰ هزار ریال منتشر شده است.
نظر شما