به گزارش خبرنگار مهر، مجموعه کتابهای نقاب سعی در معرفی فردریک دار به عنوان یکی از نویسندگان مطرح ادبیات پلیسی فرانسه دارد. «آسانسور» رمان قبلی این نویسنده بود که با ترجمه عباس آگاهی در قالب کتابهای نقاب به چاپ رسید. فردریک دار در سال 1921 متولد شد و در سال 2000 درگذشت. این نویسنده هم با نام اصلی خود و هم به مدد حدود 20 اسم مستعار، حدود 300 رمان و داستان، حدود 20 نمایشنامه و 16 اثر در حوزه سینما و تصویر خلق کرده است. «سن آنتونیو» یکی از نامهای مستعار این نویسنده است که رمانهای زیادی را با آن منتشر کرده است.
رمان «مرگی که حرفش را میزدی» حاوی طنزی تلخ با پسزمینه موضوع همسریابی است. شخصیت اصلی این اثر، پُل دوتراز، مردی 36 ساله است که پس از مدتها کار در آفریقا با جسمی بیمار و رویاهایی از دست رفته به کشورش باز میگردد. عایدات نسبتا چشمگیر او این امکان را فراهم میآورد تا زندگی مناسبی داشته باشد. او در منطقهای آرام و زیبا خانهای بزرگ میخرد تا در انزوا و عزلت، به خوشبختی برسد. اما به زودی خانه را بیش از حد خالی مییابد.
تنهایی به جان پل افتاده و آسایش او را سلب میکند. روزها به کندی میگذرد و پل تصمیم میگیرد ازدواج کند. اما سوال مهم این است که با چه کسی؟ بنابراین متوسل به عجیبترین راه میشود و برای این کار، به روزنامه آگهی میدهد. پل سعی میکند همانطور که خانه مورد علاقهاش را با آگهی پیدا کرده، از همین راه همسر مورد علاقهاش را نیز پیدا کند. از میان پاسخهای رسیده، تنها یک مورد جلب توجه میکند؛ زنی زیبا که خود را 42 ساله معرفی میکند در حالی که بسیار جوانتر به نظر میرسد.
با ورود مینا به زندگی پل و ازدواج زودهنگام این دو، حوادث عجیبی به طور سلسلهوار اتفاق میافتد. پل که به راز مینا، شخصیتهای متفاوتش و هویت فرد جوانی که فرزند خود میخواند، پی میبرد، نقشهای میریزد و دامی پهن میکند که عواقب ناخوشایندی در پی دارد...
کتاب «مرگی که حرفش را میزدی» در 20 فصل نوشته شده است. در قسمتی از این رمان میخوانیم:
ساعت شماطهدارم را روی شش صبح گذاشته بودم، ولی چون موفق نشده بودم چشم روی هم بگذارم، از ساعت چهار سرپا بودم. لباس سادهای پوشیدم و، بیسر و صدا، به گاراژ رفتم.
من مکانیسین خوبی نیستم، با این حال یقین داشتم که اگر چیزی دستکاری شده باشد، باید مربوط به فرمان ماشین باشد. در این قسمت به جستوجو پرداختم و خوشبختانه، چون در واقع، دومینیک آن را باز کرده بود... در اولین پیچ کمی تند جاده، فرمان اتومبیل در دستم باقی میماند. باری او میدانست که من همیشه تخت گاز میرانم. برایم شوخی بسیار کثیفی تهیه دیده بود... یک آچار فرانسه برداشتم. میخواستم به تعمیر خرابی بپردازم که فکر بهتری به ذهنم رسید... میبایست به هر قیمتی شده نگذارم آنها بویی ببرند. بنابراین فرمان ماشین را به حال خودش رها کردم و رفتم دوش بگیرم.
خداحافظیها تاثّرانگیز بود. این آدمها واقعا کنترل خارقالعادهای بر اعصاب خودشان داشتند چون بهتر از هر زمان دیگری تا آن هنگام، برایم نقش بازی کردند. حتی مینای بدکاره یکی از دستمالهای خودش را به من داد و توصیه کرد آن را «به یادگار»، در طول مدت سفرم، روی قلبم نگه دارم. از او تشکر کردم و بوسیدمش. دومینیک دستم را فشرد، سپس در حالی که محزون سرش را تکان میداد گفت: - پُل باید شما رو ببوسم. واقعا دلم تنگ میشه که دارین می رین... مینا هم قطره اشکی ریخت و مرا بوسید.
حیران مانده بودم. آیا واقعا این آدمها از وجدان بویی نبرده بودند؟ آنها با خونسردی وحشتانگیزی مرا در آستانه مرگ میدیدند و ظاهرا از بازی در این کمدی مرگبار لذت میبردند...
این کتاب با 168 صفحه، شمارگان هزار و 100 نسخه و قیمت 8 هزار و 500 تومان منتشر شده است.
نظر شما