خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ: فیلم سینمایی «رودخانه میستیک» کلینک ایستوود را بسیاری از فیلمبینهای ایرانی دیدهاند و طرفداران زیادی هم بین این جمعیت دارد. این فیلم با بازی بازیگرانی چون شان پن، تیم رابینز و... یک اثر اجتماعی تاثیرگذار است که با اقتباس از رمانی با همین نام به قلم نویسندهای به نام دنیس لیهان ساخته شده است.
این رمان در سال ۲۰۰۱ منتشر شده و همان سال برنده جایزه دیلی شد. کلینت ایستوود هم در سال ۲۰۰۳ یک فیلم اسکاری با اقتباس از آن ساخت که موجب تحسین بسیاری از گروه های مختلف منتقد و مخاطب شد. رمان مذکور چندی است توسط نادر ریاحی به فارسی ترجمه شده و قرار است به زودی به عنوان یکی از عناوین مجموعه «نقاب» توسط انتشارات جهان کتاب چاپ شود. کتابهای نقاب، رمان و داستان های کوتاه پلیسی را شامل می شوند و آن چه موجب گفتگو با مترجم این اثر می شود، هم جذاب بودن خود اثر و دیگر ماهیت آن، درباره پلیسی بودن یا نبودنش است.
در فرصتی که دست داد، گفتگویی با نادر ریاحی مترجم رمان «رودخانه میستیک» داشتیم. این گفتگو نمیتوان ماهیت خطی و یک وجهی ادبی داشته باشد و در فرازهایی کاملا سینمایی میشود. به نظر می رسد بخشی از جذابیت آن هم در همین عامل ادبی _ سینمایی اش باشد. شخصیت کلینت ایستوود بازیگر و کارگردان شناخته شده آمریکایی و این که چه شد کارگردانی نسخه سینمایی این رمان را به عهده گرفت، از جمله موضوعاتی است که در این گفتگو به آن پرداخته می شود. نادر ریاحی که از طرفداران رمان «رودخانه میستیک» بوده، به دعوت نویسنده اثر، سفری به شهری داشته که داستان های واقعی رودخانه مرموز در آن اتفاق افتاده است.
مشروح گفتگو با این مترجم در ادامه می آید:
* آیا فیلم سینمایی «رودخانه میستیک» بود که شما را به سمت ترجمه رمانش کشاند؟ چون همان طور که می دانید خیلی ها این فیلم را در ایران دیده اند و نسخه دوبله شده بسیار خوبی هم دارد. احتمالا شهرت فیلم نبود که شما را به سمت کتاب راهنمایی کرد؟
هم بله و هم خیر. بله به این معنا که همان زمان که این فیلم در امریکا نمایش داده شد و بعد به اسکار راه پیدا کرد و کاندیدای تعداد کثیری جوایز جدی، از قبیل بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین سناریو، بهترین بازیگری و بهترین فیلمبرداری شد، دانستم که با اثری مهم و ماندگار روبرو هستیم. به همین دلیل به فاصله کوتاهی کتاب را تهیه و مطالعه کردم تا فهمیدم چرا این اثر از سوی استاد بلامنازعی مانند کلینت ایستوود برای ساخت و کارگردانی انتخاب شده است. « رودخانه میستیک» از آن فیلم هایی است که زمان و مکان نمیشناسد. هر وقت دیده شود تر و تازه و جاندار است. کمابیش چیزی در حد شاهکار دیگر کلینت ایستوود یعنی «پل رودخانه مدیسن کانتی» که جزو صد فیلم برگزیده تاریخ سینماست.
اما خیر به این معنا که صرف نظر از علاقه شخصی من به فیلم و شهرت و محبوبیت آن بین اقشار فیلمبین، ترجمه این اثر دلیل دیگری داشت که برای توضیح آن مجبورم فلاش بک زده و شما را قدری به عقب ببرم. همه میدانیم که آثار بسیار مهمی در تاریخ سینما براساس رمان های مشهور و آثار ادبی ماندگار تولید و تهیه شده اند. جدا از این که این آثار سینمایی در اقتباس ادبی خود چقدر موفق بوده اند، یک ظلم فاحش به ادبیات و دنیای کتاب کرده اند و آن این که باعث در سایه قرار گرفتن آن آثار به عنوان موجودات مستقل شده اند.
در حالی که خمیرمایه و جوهره این اثر تصویری آن کار نوشتاری بوده است. مثل بچه ای که با لگد به شکم مادرش - که بدنیا آورنده او بوده است - بزند و سعی در نیست و نابود کردن او داشته باشد. واقعیت این است که آن کتاب های نازنین و دوست داشتنی از ارزش های غیرقابل انکاری برخوردار بوده و هستند که در گذر زمان تحت الشعاع فیلم آن قرار گرفته و زیر نام آن فیلم مدفون شده اند.
در حالی که خود آن آثار ادبی جدای از دنیای تصویر هم برای خود حیات پر نشاط و زندگانی مفرح و دلچسبی داشته اند، اما به دلیل فراگیر بودن مدیوم سینما از یادها رفته و به عبارتی مغفول واقع شده اند. با علم به این مقدمه، در دهه شصت - قریب ۳۰ سال پیش - بود که بنده به اتفاق گروهی دوستان آن روزگار و رفقای صمیمی منجمله بهروز افخمی، خسرو سمیعی، محمد رضا جوزی و …. که همگی در سازمان صداوسیما کار میکردیم، تصمیم به تاسیس یک انتشارات و نشر آثار ادبی مهم که فیلم های کلاسیک براساس آن ساخته شده، گرفتیم.
یادم هست آن پروژه را با ترجمه کتاب «catch- ۲۲ » نوشته جوزف هلر شروع کردیم و بعد از مدتی با توجه به جو آن دوران مملکت - شرایط جنگ و اوضاع بد اقتصاد و ... - همین طور گرفتار شدن هر یک از دوستان در کاری این پروژه به محاق تعطیل رفت. اما فکر آن با من ماند، تا چند سال قبل که در پی آشنایی با نشر «جهان کتاب» و «مجموعه نقاب» متوجه شدم این دوستان در پی انجام چنین کاری هستند و تا آن زمان تعداد قابل توجهی هم آثار ادبی/سینمایی بیرون داده بودند.
گرچه اغلب کارهای دوستان در حوزه ادبیات اروپا و مشخصا فرانسه بود. از این رو آن فکر و تلاش قدیمی در من جان تازه گرفت و باعث شد فهرستی از نویسندگان مهم و معتبر روز امریکا - جایی که در آن زندگی می کردم و طبعا با فضای فکری و فرهنگیاش آشنایی بیشتری داشتم- تهیه و به نشر جهان کتاب تقدیم کنم. مدیر این انتشارات آقای رهبانی نیز از ایده و فکر استقبال کرد و ماموریت تهیه فهرست آثاری قابل چاپ در این زمینه را به بنده واگذار کرد. پس از مدتی فهرستی از کلیه آثار دنیس لیهان به علاوه خود کتاب ها تهیه و به تهران ارسال شد. بنده به عنوان پیشنهاد دهنده این نویسنده مهمترین کار او «رودخانه میستیک» را به عهده گرفتم و ظرف یکی دو سال، ترجمه سنگین اثر را به ناشر تحویل دادم. بعد از آن هم مراحل فنی و ممیزی ارشاد و ... تا به این تاریخ زمان برده است.
کوتاه سخن این که، ایده ترجمه « رودخانه میستیک» از دیر باز با من بود و تماشای فیلم درخشان کلینت ایستوود تنها این شوق را در من دوباره شعلهور کرد و ترجمه این اثر میبایست بیش از ۱۵ سال پیش - همان زمان که در امریکا به چاپ رسید - در ایران چاپ می شد. چنان که با آخرین اثر دنیس لیهان همین کار را کرده و کتاب «زندگی در شب» او را هم زمان با امریکا در ایران (به همت نشر هیرمند) روانه بازار کردم.
* به نظر شما، «رودخانه میستیک» یک رمان پلیسی است؟
بسته به این که شما رمان پلیسی را چه تعریف کنید، پاسخ به این سوال می تواند متفاوت یا حداقل مفصل تر از یک کلمه بلی یا خیر باشد. به گمان من «رودخانه میستیک» رمان پلیسی نیست بلکه رمان سیاه - نوآر- است. طبیعی است که حالا شما سوال بفرمایید مگر این دو با هم یکی نیستند؟ و یا تفاوت های رمان سیاه با رمان پلیسی در چیست؟
در پاسخ شما را به مقدمه نسبتا مفصلی که در شرح ژانر و گونه «نوآر» در مقدمه همین کتاب داده و باز بدلیل محدودیت های چاپ بسیار کوتاه شده ارجاع میدهم. چرا که در آنجا با ذکر مثال و بیان نمونه از ویژگیهای این سبک ادبی مفصلا و دقیق حرف زده شده است. مختصر این که هر چند در رمان سیاه، مانند «رودخانه میستیک» قتل و دزدی و سرقت و پلیس و آدمکشی و تجاوز و زندان و ... عناصر اصلی تشکیل دهنده رمان هستند، اما کاربرد این عوامل و ابزار بسیار متفاوت است.
همچنان که در رمان پلیسی همین عناصر کاراکترهای تشکیل دهنده داستان هستند، اما یک تفاوت جوهری و مهم در نحوه استفاده از این عناصر هست که مقوم تفکیک این دو ژانر ادبی است. در رمان پلیسی منظور از استفاده از این عناصر ایجاد میدان و فضایی برای بزرگ کردن قهرمان داستان (پلیس) است، همه عوامل پلید و منفی داستان (قتل و دزدی و سرقت و پلیس و آدمکشی و تجاوز و زندان و ...) به کار گرفته می شوند تا قدرت پلیس بهتر جلوه گر شده و در نهایت ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا پلیس و نیروهای خیر موفق به شکست دادن لشکر شر و شیطان شده و حق بر باطل پیروز شود. اما در ادبیات نوآر یا رمان سیاه ما اساسا قهرمان نداریم که بر ضد قهرمان غلبه کند. خیر نداریم که شر را از میدان به در کند.
نوری در کار نیست که بر ظلمت پیروز شود و در نهایت مرز میان حق و باطل معلوم نیست. حق کمی تا قسمتی با باطل آمیخته است. همه نور و خیر و روشنایی با ظلمت و شر و پلیدی مخلوط و ممزوج هستند. قهرمان ادبیات نوآر خود ضد قهرمان است. خیلی مشخص نیست که چه کسی حق دارد و چه کسی ناحق است؟ همه آدم ها کمی محق هستند و تا حدودی بدجنسی و شیطنت می ورزند. درست مثل زندگی عادی و روزمره ما.
شما در زندگی هر روزه در برخی صحنهها درستکار و مثبت و آدم خوب داستان هستید، در حالی که ساعتی بعد در یک تصادف رانندگی یا دسیسهای خانوادگی نقش آدم پلید و بد داستان را به عهده میگیرید. در این کتاب هم، ما با ۳ کاراکتر اصلی مواجه ایم که از بچگی با هم بزرگ میشوند، به این معنا که در یک محیط رشد و نمو می کنند اما به ۳ راه مختلف کشیده شده و نقشهای متضادی را عهده دار می شوند.
یکی قاتل می شود، یکی مقتول و یکی پلیس. یکی دزد می شود و دیگری دزدگیر. شاید بتوان گفت قهرمان رمان سیاه آدم های معمولی کوچه و خیابان هستند. همان طور که در «رودخانه میستیک» ۳ پسر بچه مانند همه پسربچههای معمولی همه شهرها و محله ها، در حال بازی در کوچه با ماشینی مواجه می شوند که از هر ۳ آنها می خواهد سوار شوند. یکی سوار می شود و دو تای دیگر خیر. بعد در طول زندگی (که یک بازه زمانی ۳۰ ساله را در بر می گیرد) هر دوی آن بچه ها از خود میپرسند چرا ما سوار نشدیم؟
اگر من به جای دیوید سوار شده بودم چه می شد؟ به همین سادگی. انتخابی به همین آسانی. سوال و انتخابی که برای تک تک ما در زندگی بارها و بارها پیش آمده و تکرار شده است. اگر به فلان پیشنهاد جواب مثبت داده بودم، شاید مسیر زندگی ام تغییر می کرد. اگر با فلان شخص ازدواج کرده بودم، همین طور. اگر فلان شغل یا رشته تحصیلی را انتخاب کرده بودم، هکذا. و بعد در یک بازنگری کلی به زندگی میبینیم همین انتخاب های کوچک است که مسیر زندگی ما را مشخص می کند. چنان که در این کتاب سوالی که نویسنده دائما در مقابل خواننده قرار می دهد این است که اگر شما بجای این شخصیت بودید چه میکردید؟
به سوال شما بازگردم؛ رمان « رودخانه میستیک» فراتر از یک رمان پلیسی محض، رمانی روانشناسانه و در بیان ماهیت انسان، فارغ از رنگ و نژاد و جنسیت و ... است.
* ترجمه شما از این رمان هنوز در ایران پخش نشده است. این سوال را از طرف طرفداران این فیلم می پرسم، آیا نکته ای هست که بین رمان و فیلم متفاوت باشد؟ یا در فیلم حذف یا اضافه شده باشد؟
بله. در کتاب صحنههای فراوانی هست که به طور کلی در فیلمنامه کنار گذاشته شده و همین طور بخش های مفصلی که در فیلم کوتاه و مختصر شده اند. البته فهمیدن این نکته کار دشواری نیست که سناریست مجبور است یک رمان مثلا ۵۰۰ صفحهای را در ۱۰۰ دقیقه به تصویر بکشد.
این کار، اگر محال نباشد، حتما بسیار دشوار است و احتمالا راهی به جز حذف و تلخیص برخی صحنهها برای سناریست و کارگردان باقی نمیماند. درست به دلیل همین دشواری و پیچیدگی این کار هم هست که در اهدای جوایز اسکار ۲ جایزه در بخش سناریو یا نویسندگی پیش بینی شده است. یکی جایزه فیلمنامه اوریژینال و دیگری جایزه برای فیلمنامههای اقتباسی که همین بخش مورد صحبت ماست. این کار تلخیص آن قدر دشوار هست و خوب انجام دادن آن به چنان مهارتی نیاز دارد که سینمای جهان هر سال آن را به رقابت گذاشته و به بهترین کسی که خوب از عهده این کار برآید جایزه می دهد.
جالب است بدانید که این فیلم در سال تولید و شرکت در مراسم اسکار (۲۰۰۳ میلادی) یکی از کاندیداتوریهایش بخاطر همین رشته سناریوی اقتباسی بود که بیاد ندارم برنده اسکار هم شد یا خیر؟ اما این را بیاد دارم که در مصاحبهای نویسنده رمان - دنیس لیهان - به این موضوع اشاره می کند، که وقتی آقای کلینت ایستوود برای خرید امتیاز سناریو کتاب با وی تماس میگیرد به او پیشنهاد میکند که خودش وظیفه تبدیل رمان به سناریو را برعهده بگیرد، ما لیهان که تجربهای در این کار نداشته و به خوبی می دانسته این کاری بسیار دقیق و فنی است، از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرده و تنها امتیاز کتاب را به شرکت کلینت ایستوود واگذار میکند.
از صحنههای حذف شده که الان در حافظه دارم، یکی صحنههای دوران پیری پدر و مادر (شـان دوین) شخصیت پلیس داستان است که کلا در فیلم حذف شده است. ما هیچ صحنهای از پیری پدر شـان نمی بینیم درحالی که با خواندن کتاب متوجه خواهید شد که این پیرمرد چه تاثیر شگرفی بر پسرش داشته و چطور در دوران میانسالی نیز او را زیر نفوذ و سیطره خود دارد. همچنین برخی صحنههای دو نفره هر کدام از شخصیت ها با همسرانشان که در فیلم بسیار کوتاه یا حذف شده و البته در نسخه فارسی نیز به دلایل ممیزی ما مجبور به حذف آن قبیل صحنهها شده ایم.
جالب است که شاید تعجب کنید از این که بخش هایی در فیلم هست که ما در کتاب به دلیل فوقالذکر نداریم. همین طور صحنه های مربوط به خانه بازگشتن دیوید بویل در دوران کودکی و دوران بزرگسالی در شب حادثه قتل و همین طور صحنههای مدرسه ... با آن که فیلم را مدت ها پیش دیده و تمام صحنه های آن را بیاد ندارم، اما یک صحنه دیگر را الان بیاد می آورم که در کتاب هست و در فیلم حذف شده و آن صحنه مهم گفتگوی زن دیو بویل با جیمی در انتهای کتاب است که صحنه ای کلیدی است اما در فیلم دیده نمی شود.
* همیشه این دغدغه بین برخی فیلم بین ها و کتاب خوان ها وجود دارد که فیلم بهتر بود یا رمان؟ به نظر شما، رودخانه میستیک، فیلمش بهتر است یا رمانش؟
پاسخ به این سوال می تواند به تعداد خوانندگان کتاب، متنوع باشد. اما من ترجیح می دهم پاسخ شما را کمی مفصلتر بدهم تا بلکه دشواری پاسخ به این پرسش واضحتر بشود. شما در ادبیات و کتاب با تعدادی صفحات کاغذ و مقادیری کلمه و جمله مواجه هستید. افزون بر آن مرغ ذهن و تخیل شماست که پرواز می کند و به تک تک شخصیتها و صحنهها و حوادث جان می دهد.
شما در تصویر کردن جزییات صحنه از هر قید و بندی آزاد و رها اید. شما می توانید شخصیت جیمی این کتاب را به هر شکلی که بخواهید تصور کنید. میتوانید او را قد بلند در نظر آورید یا کوتاه، می توانید برایش سبیل بگذارید یا هفت تیغهاش کنید. همینطور برای دیو یا شان یا ... هکذا با صحنههای کتاب میتوانید آن پارک را شبیه پارک نزدیک محل منزل خود تصور کنید یا رودخانه میستیک را شبیه رودی که در کودکی نزدیک بوده در آن غرق شوید.
اما در فیلم هیولای زشت رویی بنام واقعیت (یا بقول میلان کوندرا: بار هستی) دست و پای شما را میبندد. شما ناگزیر به تن دادن به قوانین طبیعی و واقعی در فیلم و سینما هستید، در حالی که در تخیل و ادبیات هیچ محدودیت و مرزی نیست. در واقعیت شما ناگزیرید یک آدم ۷۰-۸۰ کیلویی را برای ایفای فلان نقش انتخاب کنید که حتما با شخص کنار دستی اش تفاوت های بنیادین دارد و همین انتخاب ساده میتواند فیلم شما را نابود کند یا به مدارج اعلا ببرد. شما ناگزیر از این انتخابید، در غیر این صورت فیلم اصلا ساخته نمی شود.
و همین انتخاب یعنی قفس کردن مرغ خیال و دهنه زدن بر توسن تخیل. شما بهتر از من میدانید که در دانشگاه های دنیا و در دانشکدههای سینمایی به عنوان بهترین نمونه از تبدیل ادبیات به سینما و بعنوان مثال کامل اقتباس موفق به کتاب «دکتر ژیواگو » اثر بوریس پاسترناک و فیلمش به کارگردانی دیوید لین اشاره میکنند.
یادم هست که دیوید لین ( کارگردان و استاد بزرگ سینما و صاحب آثاری همچون لورنس عربستان و پل رودخانه کوای و ... ) در جایی در خصوص انتخاب عمر شریف برای ایفای نقش دکتر ژیواگو حرف جالبی زده است. ابتدا توضیح بدهم که یقینا اگر به شما هم کتاب دکتر ژیواگو را داده و میگفتند «میخواهیم این اثر را فیلم کنیم، چه کسی را برای نقش ژیواگوی روس پیشنهاد می کنی؟» احتمالا آخرین کسی که به ذهن شما می رسید یک نفر مسلمان افریقایی اهل مصر، بنام عمر شریف بود!
اما چنین شخصی انتخاب اول دیوید لین بود و در پاسخ این سوال که چرا عمر شریف؟ (در حالی که آن همه هنرپیشه بور چشم آبی روس و اروپایی و امریکایی برای بازی در فیلمهای او خودکشی می کردند و تازه کار قبلی اش هم با پیتر اوتول تمام کرده بود) حرفی می زند که به سوال شما و بحث الان ما مربوط است. او می گوید: چون در خواندن کتاب همیشه برقی در چشم های دکتر ژیواگو میدیدم که تنها در چشمهای این آدم مصری سوسو میزند.
پس میبینید برای تبدیل هر چه نزدیکتر واقعیت به تخیل، انسان گاهی مجبور به چنین انتخاب های غیرعادی و نامتعارفی هم هست. به همین دلیل و بر اساس این موازنه عقلی، به نظر من هیچ اثر سینمایی به خوبی اثر ادبیاش نیست و هیچ فیلمی به پای کتابش نمیرسد. چرا که در بهترین حالت، تخیل مرا محدود می کند.
اما در این جا بیشتر از شما به خودم ظلم کرده ام اگر به کارگردانی و تسلط بیچون و چرای کلینت ایستوود بر مدیوم سینما اشاره نکنم. به نظر من این کتاب به دست هر کارگردان دیگری داده می شد، نصف این فیلم از آن بیرون نمیآمد. این کتاب بسیار سختی، برای تبدیل شدن به فیلم است؛ پر است از دیالوگ های زیر پوستی و احساسات غیرحرکتی و ساکن. من هنوز هم با تماشای بازی شان پن در صحنه مواجه با جنازه دختر ۱۸ سالهاش مو بر بدنم سیخ می شود.
کار عظیمی است درآوردن صحنهای بدون دیالوگ که در آن یک پدر را به سالن خشک و خالی و بیروح، زیر نورهای سرد فلورسنت، در حالی که جنازهای زیر مشما روی میز وسط اتاق قرار دارد، وارد می کنند تا تشخیص دهد این جسد متعلق به دختری هست که او از کودکی بدون مادر بزرگ کرده یا خیر؟
همین یک صحنه و بازی نفسگیر و خیره کننده شان پن کافی بود تا این فیلم کلاسیک شود. بیخود نیست که این فیلم کاندیدای دریافت بیش از ۷ جایزه اسکار شد که ۴ جایزه آن برای گروه بازیگران و برای بهترین بازیگر نقش اصلی مرد (شان پن)، بهترین بازیگر نقش مکمل مرد (تیم رابینز)، بهترین بازیگر نقش مکمل زن (مارسیا گی هاردن) شده و به آن جوایز هم رسیدند.
این ها به خاطر انتخاب های درست کلینت ایستوود در ایفای نقش و شناخت صحیح او از عمق و ابعاد یک شخصیت در هر اثر ادبی است. همچنین کاندیداتوری و برنده شدن جایزه بهترین فیلم به مفهوم مطلق و بهترین کارگردانی برای کلینت ایستوود، موید این نکته است که این فیلمی برجسته و شاهکاری قابل ستایش است، هرچند که من هنوز سر حرفم هستم و با کتاب آن ارتباط عمیقتر، شخصیتر و نزدیک تری برقرار می کنم. با آنکه گفتم فیلم در جاهایی نفس مرا حبس می کرد، اما این کتاب بود که در بسیاری شب ها، در حال ترجمه، اشک من را روان می کرد.
* به نظر شما جذابیت قصه این رمان، برای ما به دلیل فضاسازی و زندگی مردم منطقه ای نیست که داستان در آن جا اتفاق می افتد؟ این فضا تا حدودی شبیه محلات و مناطق کارگرنشین خودمان است.
بله به نکته خوبی اشاره کردید. این خودمانی و آشنا و واقعی جلوه کردن فیلم یکی از نقاط قوت و یکی از نکات بارز اهمیت آن است. هرچند که این افتخار تنها نصیب فیلم و کارگردان و طراح صحنه نیست، بلکه بخشی از آن به دنیس لیهان، نویسنده اثر هم باز می گردد.
حتما می دانید که لیهان خودش بزرگ شده شهر بوستون و تمام صحنههای موجود در کتاب و فیلم واقعی است؛ از خانههای بالای تپه که منطقه اعیان نشین شهر است تا محلههای پایین تپه که به قول شما کارگری و فقیرانه است. از پیچ و تاب خوردن رودخانه میستیک در شهر تا پارک و ایستگاه راه آهن و... شاید برایتان جالب باشد که من موقع ترجمه کتاب، برای آشنایی بهتر با فضای داستان، سفری به آنجا کردم و همه این مناطق را از نزدیک دیدم.
نادر ریاحی مترجم رمان «رودخانه میستیک»
یعنی در حقیقت باعث و بانی این کار هم خود دنیس لیهان بود که وقتی با او در خصوص گرفتن امتیاز قانونی برای ترجمه اثرش به فارسی نامه نگاری می کردم، گفت اگر سوالی هم در مورد کتاب داری بپرس. وقتی چند ایمیل در خصوص نکات چند پهلوی کتاب (مثل دلیل انتخاب عنوان کتاب که به معنای رودخانه مرموز است و ...) طرح کردم، گفت تو که نزدیک هستی چرا قدمی رنجه نمیکنی تا من از نزدیک محل وقوع این داستان را نشانت دهم؟ تا بدانی چرا این رودخانه واقعا مرموز است؟
تا بدانی که مردم این شهر واقعا گناهانشان را در این رودخانه می شویند و کشتههایشان را در آن سر به نیست میکنند. من هم که آن ایام در نیویورک بودم از فرصت استفاده کرده و بعدازظهری را با او به گشت و گذار در شهر گذراندم و جاهای مختلف داستان را نشانم داد. جالب اینکه با خنده میگفت برای فیلم «رودخانه میستیک» هم همین کار را کرده و به جای صحنه یاب (متصدی لوکیشن) برایشان کار کرده و تمام صحنههای فیلم در مکان هایی که او نشان داده فیلمبرداری شده، هرچند که آقای ایستوود دستمزد صحنه یاب را به او بدهکار است.
می گفت این الان به شوخی میان آنها بدل شده و ایستوود می گوید هر وقت کتابی نوشتی که نقش اصلی آن یک پیرمرد هشتاد ساله باشد (که خودش بتواند آن نقش را بازی کند) من هم دستمزد صحنه یابی ات را پرداخت می کنم. در ضمن که در آنجا برای صرف قهوه به خیابانی که صحنه انتهای فیلم (صحنه رژه چهارم جولای روز استقلال امریکا) را در آن گرفته بودند رفتیم و آنجا لو داد که خودش هم در یک صحنه از فیلم بازی کرده! آن هم صحنه ای است که در طول رژه، دنیس لیهان (نویسنده) سوار یک ماشین رو باز مثلا در نقش شهردار یا یک مقام بلند پایه از مقابل دوربین رد شده و دست تکان می دهد.
یک نکته دیگر هم راجع به واقع گرایی این فیلم و طبعا سبک فیلمسازی کلینت ایستوود اشاره کنم که او استاد مسلم سینمای رئالیستی است. شما به تمام فیلم هایی که او کارگردانی کرده دقت کنید، از «میستی را برای من بنواز» که در سال ۱۹۷۰ کارگردانی کرده تا آخرین فیلمش که «تیرانداز امریکایی» باشد دقت کنید، صرفنظر از موافقت یا مخالفت با دیدگاه های سیاسی یا اجتماعی او، در همه آنها واقعیت به طرز اعجاب آوری حس می شود، چنان که گاهی اصلا فراموش میکنید این یک فیلم داستانگو است.
حتما فیلم «دختر میلیون دلاری» یا «نابخشوده» یا «پل مدیسن کانتی» را بیاد دارید، در همه بیش از ۳۷ فیلمی که او کارگردانی کرده، بیننده چنان با واقعیت ملموس درگیر است که گاهی تصور میکند مشغول تماشای یک فیلم مستند است. اینجا قرار نیست وارد بحث سینما شویم، اما این مطالب را گفتم که به کتاب « رودخانه میستیک» و سبک نوآر آن باز گردم. اینکه در این داستان همچون زندگی واقعی نباید به دنبال قهرمان و ضد قهرمان رفت. این یک داستان پلیسی نیست، این داستان زندگی خود ماست.
این یک رمان رئالیستی روانشناسانه در عین حال مدرن از زندگی بشر قرن بیست و یکم است. خواستم به این موضوع گریز بزنم که انتخاب این کتاب از سوی استاد بزرگی همچون کلینت ایستوود ( که سینما را با سرجیو لئونه شروع و بالغ بر هفتاد سال در آن صنعت کار کرده) بیشترین اعتبار و قدر را برای این اثر و نویسنده آن به همراه میآورد.
گفتگو از: صادق وفایی
نظر شما